ایرانشان:جهاندیده گوید بدان روزگار نبوده ست کس بر ره کردگار
❈۱❈
جهاندیده گوید بدان روزگار
نبوده ست کس بر ره کردگار
جهانی همه غمر و نادان و مست
رها کرده راه و شده بت پرست
❈۲❈
چو مردم به راه اندر آمد همی
مر او را زمانه سر آمد همی
بزرگان دیندار را پیش خواند
بسی پندها پیش ایشان براند
❈۳❈
وزآن پس چنان بد که آیین ما
شما نیک دانید و هم دین ما
پس از ما همین راه دارید و کیش
همان صورت ما نگاریده پیش
❈۴❈
نبینی که فرزند آدم چه گفت
چه بیش آمد از راز ما در نهفت
گر از دانش خویش رانی سخن
گشادنش نتوان به هیچ انجمن
❈۵❈
به اندازه ی دانش هر کسی
همی گوی تا بد نبینی بسی
سر تازیانت نبینی چه گفت
چو بگشاد راز از نهان و نهفت
❈۶❈
نه هر جای جای سخن گفتن است
نه کردار ما بهره ی هر تن است
سخن را نگهداشت باید همی
به هر جای گفتن نشاید همی
❈۷❈
چو من راز گویم بدان سان که بود
دو گوشت نداند شنودن، چه سود
پسندیده فرزند آدم چه گفت
چنین گفت مرد و زن اندر نهفت
❈۸❈
که آیین ما پیش دارید و راه
که تا بر شما دین نگردد تباه
برفتند وز سنگ بت ساختند
دو صورت چو مردم بپرداختند
❈۹❈
که شیث است این و دگر آدم است
چنین داستان در خور ماتم است
پرستش نمودندشان سالیان
برآمد یکی کافری زآن میان
❈۱۰❈
ز گیتی چو آن مردم اندر گذشت
دل هر کس از راه ایشان بگشت
همی خواندند آن بتان را خدای
به گیتی نمانْد هیچ کس رهنمای
❈۱۱❈
براین بود ضحّاک تازی نژاد
که گفتیم و کردیم در نامه یاد
ز تازی اگر باز پرسیش نام
ورا قیس لهبوب خواند مدام
❈۱۲❈
دگر نام او پارسی پهلوی
همی بیوراسب آید ار بگروی
برادرش را نام حفران نهاد
چنین دارم از مرد گوینده یاد
کامنت ها