ایرانشان:چنین آمد از کوش نامه پدید که نوشانِ دستور را برکشید
❈۱❈
چنین آمد از کوش نامه پدید
که نوشانِ دستور را برکشید
یکی دختر او نگارین به نام
به چهره چو ماه و به بالا تمام
❈۲❈
همه رشک خورشید دیدار اوی
خرد در خور خوب رخسار اوی
زمین تا بگسترد جان آفرین
نان روی پیدا نشد در زمین
❈۳❈
ز نوشان مر او را بخوبی بخواست
ز مهرش یکی آتش از دل بکاست
چنان شیفته شد چو او را بدید
که همچون کبوتر دلش برپرید
❈۴❈
بپیوست با او شب و روز مهر
همی بود شادان بدان خوبچهر
پرستنده یکچند از او حنیان
وزان نیز کس را نیامد زیان
❈۵❈
سر سال فرزندش آمد پدید
که فرزند از او زشتتر کس ندید
به دندان و گوش او پدر را بماند
ولیکن کس او را به مردُم نخواند
❈۶❈
مر او را پدر نام کنعان نهاد
به دیدار او روز و شب بود شاد
پدر بود نمرود را او درست
که او خواند خود را خدای از نخست
❈۷❈
چنان تخمه اندر جهان خود مباد
که نام خدایی به خود برنهاد
وزآن پس برآمد بر این سال چند
یکی دختر آمدش سخت ارجمند
❈۸❈
ز مادر نکوتر به روی و به موی
یک داستان شد به بازار و کوی
مر او را انوشین همی خواند کوش
که نوشین لبان بود و خوشتر ز نوش
❈۹❈
چو تن برکشیدی، نگارین بمرد
دل کوش گفتی به انده سپرد
ز مرگ نگارین چو دیوانه شد
ز هوش دل خویش بیگانه شد
❈۱۰❈
بگسترد خاک و بر او بر نشست
میان را به موی نگارین ببست
خروشان همی بود و زاری کنان
به دندان دو بازوی خود را کنان
❈۱۱❈
نخورد و نیاسود و کس را نگفت
شب تیره از غم زمانی نخفت
ز پای اندر آمد تن زورمند
رسیده به دریای مرگ و گزند
❈۱۲❈
پزشکان به درمان کشیدند دست
به درمان، ز مرگ بد آیین که رست
مر او را همی داد دستور پند
همی گفت کای شهریار بلند
❈۱۳❈
چه داری ز بهر نگارین تو پیش
به جای نگارین هزارند بیش
همی خویشتن رنجه داری به درد
شب و روز با انده و باد سرد
❈۱۴❈
به شادی و کام و خورش دست یاز
که رفته نیاید به دست تو باز
شبستانِ تو پر ز خوبان چین
بجای نگارین یکی برگزین
❈۱۵❈
تو با هر که شادان شوی یک زمان
نگارین همان است و دیگر همان
دلِ کوش از آن پندها رام شد
بخورد و برآسود و با کام شد
❈۱۶❈
نگارینش هر گه که یاد آمدی
همه پادشاهیش باد آمدی
ز مهرش بخستی و بگریستی
بدان سختی اندر همی زیستی
کامنت ها