ایرانشان:جهاندیده گوید که در مرز چین بود سیصد و شصت شهر گزین
❈۱❈
جهاندیده گوید که در مرز چین
بود سیصد و شصت شهر گزین
همه شهرها یکسر آباد بود
اگرچه ز چین رنج و بیداد بود
❈۲❈
به هر شهر شاهی ز درگاه کوش
نشسته به شادی و با نای و نوش
چو فرخار و چون تبّت و قندهار
پر از خوبرویان چون نوبهار
❈۳❈
به هر مرزبانی یکی نامه کرد
وزآن غم ستم بر سر خامه کرد
که باید که رنجی به تن برنهید
مرا هر کسی ماهچهری دهید
❈۴❈
دلارام و دوشیزه و خوبروی
گل اندام و سیمینبر و مشکموی
چو نامه بدان مرزداران رسید
کس از رای او هیچ چاره ندید
❈۵❈
به یک بار سیصد بت و شصت ماه
به فرمان رسیدند نزدیک شاه
چو آن دلبران را به دیده بدید
دلش را همی شادکامی رسید
❈۶❈
ببودی شب و روز با دلبری
بدادیش هرگونه ای زیوری
چو از بستر شاه برخاستی
تنش را به زیور بیاراستی
❈۷❈
فرستادی او را برِ دخترش
نمودی بدان جامه و زیورش
چو دیدی مرآن دلبران را به چشم
فزودیش بر اختر خویش خشم
❈۸❈
بخستی دلش سخت و بگریستی
بدان شور بختی همی زیستی
سر از گردن آویخته روز و شب
ز تیمار بسته ز گفتار لب
❈۹❈
زن ارکام جوید نیایدش باک
گر اندازد او خویشتن در هلاک
وگر تیغ بیند، رسیده به کام
نه برگردد او نارسیده به کام
❈۱۰❈
به یک سال نوبت بپایان رسید
که آن دختران را یکایک بدید
سر سال نو سیصد و شصت یار
رسیدند از آن مرزداران بار
کامنت ها