ایرانشان:چو آگاه شد کآتبین شد درست به طیهور پرداخت و بر چاره جست
❈۱❈
چو آگاه شد کآتبین شد درست
به طیهور پرداخت و بر چاره جست
یکی نامه فرمود با مهر و داد
نخست از همه نام خود کرد یاد
❈۲❈
ز دارای خاور شه شیرگیر
به شاه بسیلا هشومند پیر
بدان ای سرافراز شاه دلیر
که من گشتم از رزم و پر خاش سیر
❈۳❈
مرا با تو پرخاش از آن بود و جنگ
که بود آتبین را برِ تو درنگ
همی خواستم کآن سترگ از میان
شود دور و بر تو نیاید زیان
❈۴❈
نه ما را بماند دگر دردسر
چنانچون نموده ست بار دگر
از او باز ویران نگردد جهان
ز دریا نیاید برون از نهان
❈۵❈
چو کرد او بسیلا و دریا یله
چرا کینه جویم، چه دارم گله؟
مرا تو به جای پدر باش، و من
چو فرزند دارم تن خویشتن
❈۶❈
چنان باش با من که شاهان پیش
به هم ساخته همچو پیوند خویش
نیاگان تو نیکدل بوده اند
کسی را به تن رنج ننموده اند
❈۷❈
نه نیز از نیاگانت جستند کین
بزرگان ایران و شاهان چین
مرا این درست است و دانم درست
که پرخاش و کین با بسیلا نجست
❈۸❈
به مردی و نیکی تو از خویشتن
بگردانی آن بیکران انجمن
ولیکن تو دانی که گر آن سپاه
فرستم که دارند دریا نگاه
❈۹❈
برنجد بسیلا، چو رنجید پیش
همان به که پیوند باشیم و خویش
اگر لشکر روی گیتی به جنگ
به دربند آید نیابد درنگ
❈۱۰❈
به نوّی ز سر باز پیمان کنیم
به سوگند دلها گروگان کنیم
که ما بد نخواهیم با یکدگر
بود جان یکی گرچه باشد دو سر
❈۱۱❈
چو جان اندر آید به سوگند و بند
به دل هر دو ایمن شویم از گزند
فرستم بسی ساز و کردار چین
کنم تازه دریا چو بازار چین
❈۱۲❈
چنان کز همه سازما هرچه هست
به شهر بسیلا به آید به دست
تو دانی که من چون شنیدم ز چین
که آواره شد زآن زمین آتبین
❈۱۳❈
سپه باز خواندم همی بی درنگ
ازیرا که با تو مرا نیست جنگ
وگر تو مرا بی بهانه کنی
به یک دخترم شادمانه کنی
❈۱۴❈
به فرمان خویش اندر آری مرا
به فرنزد کهتر شماری مرا
فرستم دو چندان که خواهی ز گنج
وگر جان بخواهی، ندارم به رنج
❈۱۵❈
همه چین کنم زیر فرمان تو
نیارم برون سر ز پیمان تو
فرستمت منشور ماچین به پیش
که آن جا فرستی کس از دست خویش
❈۱۶❈
بمیرم، چو گویی که پیشم بمیر
بدین آرزو گر شوی دستگیر
چو در نامه بنمود این کهتری
نهاد از برش مهر انگشتری
❈۱۷❈
بخواند از بزرگان او سرکشی
سخن ساز مردی و جادووشی
بدو گفت برکش به دریا تو راه
ببر نامه ی من به طیهور شاه
❈۱۸❈
سخن هرچه گوید همه یاد دار
ازآن سان که باید تو پاسخ گزار
فرستاده دریا به یک مه برید
ز دربند چون باژبانش بدید
❈۱۹❈
فرود آمد از دور و زورق بداشت
یکی مرد پرسنده را برگماشت
ز ملّاح پرسید کاین مرد کیست
نشستن بدین مرز از بهر چیست
❈۲۰❈
فرسته چنین پاسخ آورد باز
که پرخاش کمتر کن ای سرفراز
فرستاده ی شاه چینیم، گفت
به دریا بیاییم با رنج جفت
❈۲۱❈
سواری فرستاد سالار بار
به طیهور و آگاه کردش ز کار
برآشفت طیهور و گفت آن چه چیز
مر او را چه کار است با من بنیز
❈۲۲❈
فرستاده را پیش من راه نیست
بتر زو مرا هیچ بدخواه نیست
بدو گفت دستور کای شهریار
همی خوار داری تو دشمن، مدار
❈۲۳❈
فرستاده ی دشمنت را بخوان
سخن گوی با او و بنشان به خوان
که گر غرقه خواهد شدن دشمنت
دو دست اندر آویزد از دامنت
❈۲۴❈
بمان تا شود آبش اندر جهان
پس آن گه ز دستش تو دامن رهان
فرستاده ی شاه را پیش خویش
ببین تا چه دارد از آن تیره کیش
❈۲۵❈
ز دستور چون پند بشنید شاه
پذیره فرستاد لختی سپاه
فرستاده چون اندر آمد به شهر
تنش رنج دریا بسی یافت بهر
❈۲۶❈
سه روزش گرامی همی داشتند
چهارمش ز یتخت بگذاشتند
زمین را ببوسید و نامه بداد
به مُهرش نگه کرد و پس برگشاد
❈۲۷❈
یکایک ز سر تا به پایان بخواند
از آن کار، طیهور خیره بماند
فرستاده را گفت رو بازگرد
برآسای یک هفته از رنج و درد
کامنت ها