ایرانشان:وز آن جایگه شادمان گشت باز به نزدیک طیهور گردنفراز
❈۱❈
وز آن جایگه شادمان گشت باز
به نزدیک طیهور گردنفراز
چو دستور طیهور پاسخ بخواند
وزآن مردمیهاش خیره بماند
❈۲❈
فرستاده از هرچه گفت و شنید
همه پیش طیهور کردش پدید
دل شاه طیهور از آن شاد شد
شد ایمن، ز دستانش آزاد شد
❈۳❈
به دستور فرمود تا در خورش
یکی هدیه سازد، فرستد برش
که یک ره که یزدان بد دیوزاد
ز ما باز دارد از این به مباد
❈۴❈
بیاورد گنجور تختی ز گنج
که کس را نیامد به دست آن به رنج
ز زُمْرُد یکی تخت مانند خوید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
❈۵❈
ده اسب گرانمایه آبی نژاد
که هر یک به تگ برگذشتی زباد
بسی مایه ور گوهر شاهوار
گزین کرد و با این همه کرد یار
❈۶❈
وزآن میوه کز کوه برخاستی
که بر بزم آن میوه آراستی
فرستاده ی خویش را داد و گفت
که با باد خواهم که باشی تو جفت
❈۷❈
به دریا گذر کرد رنجور مرد
برآمد به خشکی، درنگی نکرد
همی تاخت تا شهر خمدان رسید
از او آگهی سوی نوشان رسید
❈۸❈
برفت، آگهی برد نزدیک کوش
ز شادی دل کوش بر شد بجوش
به نوشان بفرمود تا با سپاه
پذیره شدش پیش یک روزه راه
❈۹❈
مر او را بخوبی فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بفرمود خواندنش شاه
❈۱۰❈
فراوانش بنواخت و بنشاند پیش
بسی مهربانی نمودش ز خویش
چو این تخت و آرایش و گنج دید
نبایست، گفت، این همه رنج دید
❈۱۱❈
که او هست ما را بجای پدر
کشیدن چرا باید این دردسر
همی داشت مهمانش یک ماه بیش
سرِ ماه فرمود خواندنش پیش
❈۱۲❈
یکی تخت پیروزه آورد شاه
بر او زرّ مانندِ گردون و ماه
که مانند آن هیچ شاهی ندید
نه دارای گیتی چنین آفرید
❈۱۳❈
ز زربفت چین جامه ی ناپسود
جهاندیده گوید که آن بخت بود
ز قاقم هزار و هزار از فنک
شمردند در پیش او یک به یک
❈۱۴❈
ز سنجاب کش و سمور سپاه
بیاورد دستور نزدیک شاه
هم از نافه ی مشک تبت هزار
زره بود و صد تیغ زهرآبدار
❈۱۵❈
ز برگستوان تبّتی بود چند
که باشد به نزد بزرگان پسند
به یک پاره هشتاد من عود خام
فرستاد نزد شه نیکنام
❈۱۶❈
فرستاده ی خویش با کاروان
به ره کرد و کردند کشتی روان
به یک مه به شهر بسیلا رسید
همه بارها پیش خسرو کشید
❈۱۷❈
فرستاده ی کوش نامه بداد
سر نامه دستور چون برگشاد
نبشته چنین بود کز شهریار
برِ ما رسید آن همه یادگار
❈۱۸❈
خجل کرد ما را ازآن مردمی
اگرچه نیاید به گنجش کمی
نه مَردم اگر زین ندارم سپاس
از آن نیکدل شاه گیتی شناس
❈۱۹❈
نداریم پاداشِ کردار شاه
مگر آن که باشم به دل نیکخواه
کنون پاره ای موی با بوی خوش
چو آن جا رسد، شاه خورشیدفش
❈۲۰❈
سزد گر پذیرد، ندارد گران
نگیرد دلش یک ره از ما کران
که آن جا چنین بوی کمتر بود
بود روزگاری که در خور بود
❈۲۱❈
اگر زنده مانم بدین روزگار
بجای آورم پوزش شهریار
از این پس همه چین و ماچین توراست
بخواه آنچه باید که کامَت رواست
❈۲۲❈
فرستاده را گفت طیهور شاه
که رنجور گشته ست گنجورِ شاه
مگر آنچه در گنج او بود پاک
برِ ما فرستاد بی رنج و باک
❈۲۳❈
چنین داد پاسخ که دارای چین
به فرّ تو هرگونه دارد جز این
مرا گفت کز شاه پوزش بخواه
که این مایه بردن بدان جایگاه
❈۲۴❈
همی شرم دارم ولیکن نخست
بدو بزفزونی نخواهیم جست
فرستاده را چیز داد او بسی
چو با نامه کردش بخوبی گسی
❈۲۵❈
چو بر کوش آن نامه نوشان بخواند
ز بازارگانان فراوان بخواند
به مایه یکی را فزونتر که دید
بفرمود تا کاروان برکشید
❈۲۶❈
از آن پس به دریا چنان گشت راه
که نگسست از او کاروان سال و ماه
بسیلا ز ماچین بینباشتند
که روز و شب این راه را داشتند
❈۲۷❈
به دربندش آیین چنین بود باز
که چون کاروانی رسیدی فراز
از آن باژبانان فغان آمدی
تنی ده سوی کاروان آمدی
❈۲۸❈
بجُستندی از کاروان سربسر
همی بستدندی سلیح و کمر
پس آن کاروان راه برداشتی
بسختی همه کوه بگذاشتی
❈۲۹❈
فرود آمدی بر سرِ بند باز
نهادی برآن کوه بر بازساز
جوانی سوی کوه بشتافتی
ببردی اگر چارپا یافتی
❈۳۰❈
جوانان بازار و مردان کوی
به دربند کردندی از شهر روی
ببردندی آن کاروان سوی شهر
همه کاروانان چنین بود بهر
کامنت ها