ایرانشان:بفرمود پس تا سپه را بخواند که اندر جزیره سواری نماند
❈۱❈
بفرمود پس تا سپه را بخواند
که اندر جزیره سواری نماند
همی لشکری آمدش بیست روز
سواران گردنکش نیوسوز
❈۲❈
بفرمود کز شهریا استوار
به شهر بسیلا کشیدند بار
سپه عرض کرد او سه پنجه هزار
گزیه دلیران خنجر گزار
❈۳❈
سرِ ماه چون مردم انبوه شد
سپه برگرفت و سوی کوه شد
سراپرده زد پیش دشمن به دشت
ز دشمن کسی پیش ایشان نجست
❈۴❈
نه بر کوه راه و نه جنگ و نه جوش
دژم گشت و پیغام کرد او به کوش
که پیوستن دوستی با بدان
نباشد پسندیده ی بخردان
❈۵❈
کرا با بدان آشنایی بود
بدی را از او کی جدایی بود
نمودن تو را آن همه بند و رنگ
از آن بود کآری بسیلا به چنگ
❈۶❈
برآمد براین سالیان سه هزار
که هست از نیاگانم این یادگار
بسا شهریارا که در چین نشست
به ما بر کسی را نبوده ست دست
❈۷❈
تو را هم نباشد چه بینی تو رنج
پراگنده کردن به بیهوده گنج
تو با آن که پرورد و کردت بزرگ
چه بد کردی ای بیوفای سترگ
❈۸❈
چه مایه ز تو رنج دید آتبین
که آرامگاهش نبد بر زمین
بدان سان ز دست تو بیچاره شد
که اندر جهان خوار و آواره شد
❈۹❈
که امّید دارد پس از تو وفا
که خویت بد است و سرشتت جفا
من آگاه بودم ز کردار تو
وزآن زشت وارونه دیدار تو
❈۱۰❈
نگر تا چه گوید سخنگوی مه
که مرزشت را از همه روی به
که آمیخت با دیو پیوند و مهر؟
که را دوستی بود با دیو چهر؟
❈۱۱❈
ولیکن نکردند ما را یله
چو خود کرده ام با که گویم گله؟
فرستاده آمد سوی تیغ کوه
بگفت این سخنها به پیش گروه
❈۱۲❈
بدو گفت آن بیخرد را بگوی
که بر راه بیداد و کژّی مپوی
ز ما هرکه دل دوستی جست، یافت
کشیدیم کین، گر سوی کین شتافت
❈۱۳❈
تو با ما نه پیوند جُستی نه مهر
بر ایرانیان داشتی مهر و چهر
چه پنداشتی کآن جفاهای تو
شده راست با دشمنان رای تو
❈۱۴❈
همه جای دادن به نزدیک خویش
نهاده به پیشش همه کمّ و بیش
همان یاوری دادن او را به گنج
به ساز و سلیح و به مردان رنج
❈۱۵❈
کز آن سان بیامد تبه کرد چین
ز بیداد و رنجی که دید آن زمین
مرا گفتی آن کین ز دل دور شد
دلم سوی پیوند طیهور شد
❈۱۶❈
ز تو کند شد بی گمان شست من
تو او را رهانیدی از دست من
وگر نه ز بن بیخ جمشیدیان
بدیدی که چون کندمی زین میان
❈۱۷❈
چو با تو به پیوند برخاستم
ز تو دختری نوش لب خواستم
نجُستی تو پیوند با چون منی
بدان رانده دادی تو سیمین تنی
❈۱۸❈
به جان کوش و یکبارگی سخت کوش
که زنهار هرگز نیابی ز کوش
چو در روی تو تیغ لرزان کنم
چنان دان که با تو بتر زآن کنم
❈۱۹❈
که با شاه ماچین، بهک کرده ام
دمار از روانش برآورده ام
تو اندازه از وی نبرداشتی
که ما را چنین خوار بگذاشتی
❈۲۰❈
بدین کوه نازیدی و جای سخت
ندانی که چون روی برتافت بخت
ز پرواز گردون درآورد عقاب
وگر بر شود برتر از آفتاب
❈۲۱❈
نیاگانت را و تو را سرکشی
از این گونه بوده ست چندان کشی
نه از ژرفی کوه بوده ست و جای
که شاهان چین را نبوده ست رای
❈۲۲❈
از ایشان جز از کام و رامش نبود
کسی را چنان رای و دانش نبود
که این کوه نیز از شما بستدی
همه پادشاهی بهم بر زدی
❈۲۳❈
کنون کارت افتاد با مرد مرد
بیفشار پای و از این برمگرد
از این سان چو پاسخ به طیهور شد
برآشفت و از خشم رنجور شد
❈۲۴❈
سپه را بفرمود و خود برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
بنالید نای و بغرّید کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
❈۲۵❈
از آهن هوا رنگ دیگر گرفت
همه دامن کوه لشکر گرفت
نیامد کس از کوهیان هم نبرد
نه از چینیان سروری رزم کرد
❈۲۶❈
سواری خروشید کای دیو چهر
به رزم آمدی گر شدی بر سپهر
بسیلا بدین سان نیاید به دست
همی تا بر این کوه داری نشست
❈۲۷❈
به زیر آی و مردی و رزم آزمای
اگر داری از پیش شمشیر پای
مر او را چنین آمد از تیغ کوه
که از کوه ما را نیامد ستوه
❈۲۸❈
شما را شتاب است و ما را درنگ
چو هنگام جنگ آید آریم جنگ
همه ساله ایدر نخواهیم بود
ولیکن درنگ است از این کار سود
❈۲۹❈
به کاراندر آهستگی بهتر است
شتاب از ره دیو بدگوهر است
شتاب از بنه هیچ دیگر مجوی
که بازت پشیمانی آید به روی
❈۳۰❈
چنین گفت پیغمبر رهنمای
ز دیوان شتاب و درنگ از خدای
سپه چون چنین یافت پاسخ ز کوش
فرود آمد و کم شد آن جنگ و جوش
❈۳۱❈
براین هر دو لشکر برآمد سه ماه
نشد کودکی زآن میانه تباه
سپاه بسیلا چو دریا به جوش
سپه را سوی زرم نگذاشت کوش
❈۳۲❈
سپاه آمد از چین همی روز و شب
میان بسته و برگشاده دو لب
فراز آمدش مرد ششصد هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
❈۳۳❈
همه ساخته میوه و خوردنی
بیاورد چیزی که آوردنی
کامنت ها