ایرانشان:وز آن جایگه لشکر اندر کشید چو از دور شهر بسیلا بدید
❈۱❈
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
چو از دور شهر بسیلا بدید
به گردون رسیده یکی باره بود
تو گفتی که سنگی به یک پاره بود
❈۲❈
سر برجش ایمن ز زخم کمند
ز پرواز تیرش سرف بی گزند
سوی کنگره ش نارسیده عقاب
سر باره اش ناپسوده سحاب
❈۳❈
یکی ژرف دریا به گردش روان
که خیره شد از دیدن وی روان
به دیوار بر مردم انبوه بود
فزونتر ز مأجوج بر کوه بود
❈۴❈
چنان بود دیوارش از ساز جنگ
چو باغ بهاران همه رنگ رنگ
خروشی ز هر برج برداشته
درفشی ز هر سو برافراشته
❈۵❈
دل کوش یکبارگی گشت تنگ
از آن باره و ساز و مردان جنگ
سپه را برابر فرود آورید
سراپرده و خیمه ها برکشید
❈۶❈
درفشی ز هر خیمه برتر فراشت
چپ و راست باره یلان برگماشت
گمانی چنان برد کز شهر، جنگ
برون آورد دشمنش بیدرنگ
❈۷❈
سواران طیهور مانند گرگ
خروشان که ای شهریار بزرگ
رها کن که رزم از برون آوریم
سر چینیان زیر خون آوریم
❈۸❈
چنین داد پاسخ که این نیست رای
که با آن سپه ما نداریم پای
بباشید تا دشمن آید به جنگ
پس آن گه به تیر و به زوبین و سنگ
❈۹❈
به دیوار از ایشان بخواهیم کین
بسوزیم جان و دل شاه چین
به کشتن چرا داد باید سپاه؟
که یدزان بدین خشم گیرد ز شاه
❈۱۰❈
چو بیند که بیرون نخواهیم رفت
شتابد سپه را سوی رزم، تفت
چو دارای چین کرد ماهی درنگ
ز طیهوریان کس نیامد به جنگ
❈۱۱❈
برآشفت، با مهتران سوی دشت
برآمد، ز گرد بسیلا بگشت
که جایی مگر یابد او راه دشت
ندید و به چشمش جهان تنگ گشت
❈۱۲❈
غریویدن کوس و بانگ یلان
همی هوش و دل بستد از بد دلان
بدان سان خروش آمد از کوه و دشت
که مرّیخ از آن غلغل آسیمه گشت
❈۱۳❈
ز باران تیر و ز باران سنگ
شد از کشتگان بر زمین جای تنگ
ز بس سنگ کز باره انداختند
در شهر از ایشان بپرداختند
❈۱۴❈
چنان سنگ گفتی که گردون فشاند
همه ترگ فولاد در سرنشاند
به یک زخم، از ایشان دو ره شش هزار
برآورد سنگِ بسیلا دمار
❈۱۵❈
ز طیهوریان کس نکشت و نخَست
بدین رزم طیهور را بود دست
دژم چهره دارای چین بازگشت
چو با سرکشان اور همراز گشت
❈۱۶❈
چنین گفت کامروز برگرد شهر
بگشتم، ندیدم جز از رنج بهر
بلند است دیوار و سخت استوار
گشادن نشاید بدین روزگار
❈۱۷❈
ندیدم جز از راهِ در جای جنگ
درازاش باریک و پهناش تنگ
اگر ما همه روز جنگ آوریم
سر سرکشان زیر سنگ آوریم
❈۱۸❈
به طیهوریان برنیاید گزند
سپاهم تبه گردد و دردمند
جز این نیست درمان که ایدر درنگ
کنیم و نسازیم با شهر جنگ
❈۱۹❈
من این شهر دارم ز بیرون نگاه
دگر شهرها را فرستم سپاه
چو ویران شود مرز آراسته
به لشکرگه ما رسد خواسته
❈۲۰❈
زن و کودکان را بیارند اسیر
شود کشته و خسته برنا و پیر
زنند آتش اندر سرای سران
بترسند از این بی گمان دیگران
❈۲۱❈
بزرگان بدین رای خشنو شدند
ز پیگار و از رزم یک سو شدند
دگر روز لشکر فرستاد کوش
به هر سو سواران پولادپوش
❈۲۲❈
به تاراج و کشتن گشادند دست
همه شهر آباد کردند پست
زن و بچّه را برده کردند پاک
برآمد به گردون از آن مرز خاک
❈۲۳❈
جزیره به ویرانی آورد روی
به دو سال از او دور شد رنگ و بوی
تن آباد از آن شهرها ده نماند
دگر نام آن دیگران کس نخواند
❈۲۴❈
بکندند و آتش بدو بر زدند
چنان جای خرّم بهم برزدند
چو شش سال بر جای بنشست کوش
بسیلا همان بود با نای و نوش
❈۲۵❈
نه تنگی پدید آمد از نان و آب
نه کردن توانست برجی خراب
کامنت ها