ایرانشان:ز ناگه برآمد سواری ز راه یکی نامه دادش به ضحاک شاه
❈۱❈
ز ناگه برآمد سواری ز راه
یکی نامه دادش به ضحاک شاه
که گشت آتبین کشته با دو پسر
از ایران سوی ما رسید این سه سر
❈۲❈
ز شادی بجوش آمدش مغز و هوش
فرستاده را خلعتی داد کوش
سپه را بفرمود تا همگنان
به دروازه رفتند شادی کنان
❈۳❈
پس آن نامه بر در بینداختند
خروش تبیره برافراختند
سواری از آن نامداران گرد
برون آمد و نامه برداشت و برد
❈۴❈
به طیهور برخواند پس ترجمان
فرو خورد گفتی دلش را غمان
دو دیده ش ز اندوه تاریک شد
چنان شد که با مرگ نزدیک شد
❈۵❈
رخش گشت از آن درد همرنگ کاه
نکرد او پدیدار پیش سپاه
بفرمود کز باره آواز داد
که ای بدگهر بدرگ دیوزاد
❈۶❈
بدین نامه ی پر دروغ و کمی
همی کرد خواهی تو ما را غمی
بسیلا بدین نامه نتوان گشاد
تو را سر سوی رزم خواهی نهاد
❈۷❈
چنان بر در شهر بنشست کوش
که روزی ز لشکر نیامد خروش
همی بود بیست و دو سال از برون
خورش تنگتر شد به شهر اندرون
❈۸❈
چنان شد که در شهر دانه نماند
ستور و سپه را دوگانه نماند
ز پرمایه مردم بسی شد هلاک
ز سستی گروهی میان مغاک
❈۹❈
چو برداری از آب دریا به موی
شود خشک اگر چشمه ناید بدوی
از آن شهرها جز سه باره نبود
از او لشکر چین نکوبخت بود
❈۱۰❈
دگر شهرها کرد ویران و پست
نماند اندر او جایگاه نشست
سوی چین فرستاد مردم همه
شتابان چو پیش شبانان رمه
❈۱۱❈
چو بنشست بیست و دو سال آن سپاه
بسی مردم از شهریان شد تباه
کامنت ها