ایرانشان:بترسید طیهور و نومید شد شب و روز لرزنده چون بید شد
❈۱❈
بترسید طیهور و نومید شد
شب و روز لرزنده چون بید شد
سگالش همی کرد با مهتران
که او را دهد گنج و هم دختران
❈۲❈
چو نومید شد مردم از روزگار
ببخشایدش بی گمان کردگار
همی تا ببندی میان را کمر
زمانه بگردد به رنگی دگر
❈۳❈
همی تا برون آری انگشتری
جهان را دگرسان شود داوری
چو طیهور نومید گشت از جهان
چنین گفت با سرکشان و مهان
❈۴❈
که من گنجها هرچه دارم به بند
سپارم بدین دشمن پر گزند
همه دختران را فرستم بدوی
مگر روی برتابد این کینه جوی
❈۵❈
براین بود و از غم همه شب نخفت
چو خورشید بنمود روی از نهفت
ز دریا یکی کشتی آمد برون
سه مرد دلاور به کشتی درون
❈۶❈
ز کشتی سوی کوش بشتافتند
مر او را چو بی انجمن یافتند
از ایشان یکی گفت باید که شاه
ز دشمن تن خویش دارد نگاه
❈۷❈
که ضحّاک شه را فریدون ببست
بیامد به تخت مهی برنشست
فزون از هزاران تبارش بکشت
بر او بخت یکبارگی شد درشت
❈۸❈
دل کوش گفتی ز تن برپرید
بلرزید و بر کس نکرد او پدید
چو شب گشت با ویژگان برنشست
گریزان به دریای چین درنشست
❈۹❈
بماندند رخت و سپاه و بنه
نه از میسره یاد و نز میمنه
تنی پنج شش زآن اسیران کوه
که از بند بودند گشته ستوه
❈۱۰❈
سوی شاه طیهور رفتند تیز
که شد پیل دندان به راه گریز
تو ایدر چرایی نشسته دژم
که یزدان سرآورد بر تو ستم
کامنت ها