ایرانشان:فرستاده روز و شبان ره برید به ماچین به نزدیک کارم رسید
❈۱❈
فرستاده روز و شبان ره برید
به ماچین به نزدیک کارم رسید
چو آگاه شد کارم از مرد راه
وزآن چیز کاو را فرستاد شاه
❈۲❈
از آن شادمانی برآمد ز جای
به شولک ز تخت اندر آورد پای
پذیره شد او با بزرگان خویش
می و خوان و رامشگر آورد پیش
❈۳❈
فرستاد با آن هزاران سوار
چو دیدند دیدار آن نامدار
از اسبان یکایک فرود آمدند
همه پیش او با درود آمدند
❈۴❈
بپرسید کارم ز شاه بلند
وز آن مایه ور بارگاه بلند
انوشه ست گفتا به فرّ تو شاه
همان نیکدل خواهر نیکخواه
❈۵❈
ز هر دو درود فراوان پذیر
ز خویشان دیگر ز بُرنا و پیر
چنان بازگشتند با رود و می
که از جرعه سرمشت شد خاک پی
❈۶❈
از اختر یکی روز فرّخ گزید
که بارامش و شادکامی سزید
قبای فریدون فرّخ ز گاه
بپوشید و بنهاد بر سر کلاه
❈۷❈
ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست او برِ زنده پیل ژیان
فراوان گهر بر سرش ریختند
بر او مشک با زعفران بیختند
❈۸❈
سپاهی و شهری بدان مژده یافت
که فرّ فریدون بدان مرز تافت
چو نستوه را نامه برخواند زود
فرستاد نزدش سپاهی که بود
❈۹❈
وزآن پس یکی لشکر آراست باز
همه بی نیاز از فزونی و ساز
به روز همایون سپه برگرفت
به نزدیک نستوه ره برگرفت
❈۱۰❈
چو دیدار کردند با یکدگر
گرفتند مر یکدگر را به بر
بپرسیدش از شاه وز رنج راه
درست است، گفتا به فرّ تو شاه
❈۱۱❈
مرا رنج کمتر شد از مهر تو
چو دیدم بدین فرّخی چهر تو
ببودند بر جای شادان سه روز
گهی نای و رود و گهی باز و یوز
❈۱۲❈
سرافراز کارم یکی خوان نهاد
به نستوه و گردان بسی چیز داد
شب و روز گفتارشان کار کوش
سگالش ز دیدار و کردار کوش
❈۱۳❈
کشیدند از آن جا به خمدان سپاه
به دو نزلی چون درآمد ز راه
کامنت ها