ایرانشان:سپهبد ز گفتار او کین گرفت برآشفت و رخسار او چین گرفت
❈۱❈
سپهبد ز گفتار او کین گرفت
برآشفت و رخسار او چین گرفت
همان روز برداشت لشکر ز جای
بغرّید کوس و بنالید نای
❈۲❈
سپه را به یک روز چندان براند
که با شهر یک میل کمتر نماند
فرود آمد و شهر بگرفت تنگ
چو کوش آن سپه دید و آن ساز و جنگ
❈۳❈
ز لشکر بفرمود تا ده هزار
برون رفت برگستوانور سوار
وز آن زیردستان و مردان شهر
ز زور و ز مردی کرا بود بهر
❈۴❈
سپاهی گزین کرد برنا و پیر
سپر داد با جوشن و تیغ و تیر
فرستادشان با سپه سوی رزم
ز خمدان گسسته شد آواز بزم
❈۵❈
به شهر اندرون سی هزاران سوار
نهان کرد با خود که آید بکار
شما هر کس آسوده باشی، گفت
ز دشمن نهان و ز مردم نهفت
❈۶❈
بدان تا چو با ما رسد کارزار
به شمشیر کردن توانیم کار
ز خمدان چو بیرون شدند آن گروه
یکی صف کشیدند مانند کوه
❈۷❈
دو لشکر چنین برهم آویختند
که با خاک خون اندر آمیختند
چکاچاک شمشیر و باران تیر
همی هوش بستد ز برنا و پیر
❈۸❈
دو ماه این چنین رزم پیوسته بود
ز هر دو سپه کشته و خسته بود
سپهدار نستوه و کارم به هم
از آن رزم و پیگار گشته دژم
❈۹❈
بیاراست عرّاده ای جانگزای
ز بیرون شهر و سه چندان ز جای
بسی منجنیق و کمانهای چرخ
که کیوان بزیر آوریدی ز چرخ
❈۱۰❈
کمربست و برگستوان برفگند
نشست از بر بادپایی سمند
خود و کارم و نامداری هزار
دلیران و برگستوانور سوار
❈۱۱❈
میان دو لشکر چو شد کار سخت
به نام فریدون فرخنده بخت
ز ناگاه بر لشکر کوش زد
سر گرز او بوس بر دوش زد
❈۱۲❈
مصاف دلیران به هم برشکست
همی گرز او خود در آن سرشکست
فتادند در چینیان آن همه
چو گرگ آن زمان در میان رمه
❈۱۳❈
سر تیغها سر درودن گرفت
سر نیزه ها جان ربودن گرفت
بکشتند از ایشان فزون از هزار
دگر خسته برگشت از کارزار
❈۱۴❈
فگندند در شهر خود را به درد
لب از بیم خشک و رخ از رنج زرد
به دروازه بر کوش چون اژدها
نکرد از دلیران یکی را رها
❈۱۵❈
گزین کرد روزی و لشکر براند
همی نام او زیر لبها بخواند
بدان لشکر اندر بیامیختند
ببردند با برهم آویختند
❈۱۶❈
که بیرون شدندی به یاری ز شهر
از آن رزم رنج یلان بود بهر
چو لشکر به شهر اندر افگنده بود
سراپرده بر دشت آورده بود
❈۱۷❈
برد پیش در نزد میدان ز راه
به گرد سپهبد در آمد سپاه
دز شهر را کوش کرد استوار
نفرمود کردن دگر کارزار
❈۱۸❈
شب و روز باره نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
سپهدار نستوه و ایرانیان
ببستند بر کینه جستن میان
❈۱۹❈
شب و روز گردش همی تاختند
گهی چرخ و گه ناوک انداختند
شکسته سر برجش از غنده سنگ
خلیده دل و آبگاهش خدنگ
❈۲۰❈
چهل روز دیگر چنان جنگ بود
که خواب و خورش بر یلان تنگ بود
گمانی چنان برد نستوه گرد
که چون کوش دید از من این دستبرد
❈۲۱❈
اگر چند خواهد که آید برون
نیارد، که شد لشکر وی زبون
سپه را پراگند در مرز چین
نهادند بر بورِ تاراج زین
❈۲۲❈
سپاه جزیره به پیش اندرون
مر ایرانیان را شده رهنمون
ز دشمن چو ایمن شود هوشمند
بدان ایمنی زود یابد گزند
❈۲۳❈
چو نستوه را بی سپه یافت کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
سواران خویش و جوانان شهر
ز نیروی دل هر که را بود بهر
❈۲۴❈
بخواند و بسی مردمیها نمود
همه یک به یک را ستایش فزود
بدیشان چنین گفت کایران سپاه
پراگنده گشتند از این رزمگاه
❈۲۵❈
به تاراج کشور کشیدند دست
دل هر یک از خواسته گشت مست
سپهدار با لشکری کمتر است
مرا کار با او کنون دیگر است
❈۲۶❈
من این لشکر خویش را تاکنون
نهان داشتم ز آن به شهر اندرون
که نستوه گستاخ گردد به جنگ
سپاه اندر آرد به دروازه تنگ
❈۲۷❈
چو گردد پراگنده زو لشکرش
به خاک اندر آرد شبیخون سرش
کنون آمد اندیشه ی من چنان
که من داد بستانم از دشمنان
❈۲۸❈
گر آید بر ایرانیان بر شکن
رهایی نیابد کس از تیغ من
اگر بر هوا مرغ پرّان شوند
نمانم که زنده به ایران شوند
❈۲۹❈
که فرسنگ پانصد براند به راه
ز چین تا به ایران سراسر سپاه
وگر هیچ پرگست بر ما بود
یکی تیر پرتاب صحرا بود
❈۳۰❈
درآریم چون بار پیشش به بند
نه بر اسب رنج و نه بر ما گزند
کنون هر که دارد دل رزم و کین
بخوهند ساز و سلیح گزین
❈۳۱❈
بود کاین دلیری بجای آوریم
سر دشمنان زیر پای آوریم
رهانیم خود را از این رنج سخت
اگر یاوری یابد از چرخ بخت
❈۳۲❈
جوانان شهر و دلیران شاه
نهادند گردن به فرمان شاه
همی هرکسی گفت ما جان خویش
به فرمانت ای شاه داریم پیش
❈۳۳❈
ز گفتارشان شادمان گشت کوش
ز شهری دلیران پولادپوش
گزین کرد پنجه هزاران جوان
سپر دادشان و سلیح گوان
کامنت ها