ایرانشان:فریدون برآشفت از آن دیوزاد بفرمود تا پیشش آمد قباد
❈۱❈
فریدون برآشفت از آن دیوزاد
بفرمود تا پیشش آمد قباد
سپاهی گزین کن، بدو گفت، زوش
سوی چین روان کن به پیگار کوش
❈۲❈
دوساله همی راست کن سازشان
از اندیشه دلها بپردازشان
نگر تا نباشی چو نستوه خام
که ما را به ننگ اندر آورد نام
❈۳❈
چنان کن که قارن برادرْت کرد
که از روم و خاور برآورد گرد
چنین پاسخ آورد فرّخ قباد
که فرمان خسرو گرفتم بیاد
❈۴❈
کنم هرچه گویی و افزون کنم
هم از فرّ شاه همایون کنم
سپاه آن که بر در، همه بنگرید
کسی را که شایسته تر برگزید
❈۵❈
یلان را که بر دفتر افگند نام
بدادند روزی و ساز تمام
به روزی همایون ز راه خرد
سراپرده برداشت و آمد برد
❈۶❈
خروش آمد از شهر و از بارگاه
به صحرا برون رفت یکسر سپاه
فریدن بیامد سپه بنگرید
گزیده سپاهی پسندیده دید
❈۷❈
همی بر قباد آفرین کرد یاد
سپهبد زمین پیش او بوسه داد
وز آن جا سپه برگرفت و برفت
بنه بر نهاد و ره اندر گرفت
❈۸❈
سپهبد همی راند لشکر چو باد
که بر ماورالنهر بگشاد شاد
وز آن جا سوی کوش از ایرانیان
بپرداخت و بگشاد بند از میان
❈۹❈
یکایگ به کوش آمد این آگهی
دل از رامش و کام کرد او تهی
سپه را طلب کرد و خواندش پگاه
چو مور و ملخ پیشش آمد سپاه
❈۱۰❈
همه چین و ماچین شدش سوی دشت
سپاهی همه بنده و زرپرست
سراپرده بیرون زد از شهر کوش
فراوان سپه دید پولادپوش
❈۱۱❈
نبیسنده بنشست بر بارگاه
همی کرد یک ماه عرض سپاه
برآمدش چاصد هزاران سوار
دلیران دشت و گزینان کار
❈۱۲❈
چنین گفت کوش از سر سروری
جهان را بگیرم بدین لشکری
از ایشان گزین کرد سیصد هزار
سوار هزبر افگن نامدار
❈۱۳❈
در گنج بگشاد و روزی بداد
پذیره شد از شهر پیش قباد
سپهبد چو در مرز تبّت رسید
سراپرده و خیمه ها برکشید
❈۱۴❈
ز کوش آگهی یافت وز لشکرش
ندیدند کس روی رفتن برش
همان جایگه کرد لشکر درنگ
برآن دشت تا دشمن آمد بتنگ
❈۱۵❈
چو کوش اندر آمد به دو روزه راه
سپهبد بیاراست یکسر سپاه
پدیدار کرد او جناح و بنه
همه میسره نیز با میمنه
❈۱۶❈
همان شب طلایه برون کرد و گفت
کزاین پس تن آسان نشاید بخفت
شب و روز هشیار بودن رواست
که بر راه دم کش یکی اژدهاست
❈۱۷❈
برون کرد گردی ز کارآگهان
فرستاد نزدیک دشمن نهان
بدان تا بداند که چند است مرد
طلایه ز ناگه بدو باز خورد
❈۱۸❈
گرفتند و بردند نزدیک کوش
که این را به ره برگرفتیم دوش
همانا کز ایران سپاه آمده ست
که شوریده نزدیک شاه آمده ست
❈۱۹❈
بدانست چون روی وی دید زرد
که جاسوس ایران سپاه است مرد
همی خواست تا بازگردد به راه
دهد آگهیشان ز ساز و سپاه
❈۲۰❈
یکی با طلایه درشتی نمود
که درویش مردم گرفتی چه سود؟
شما را که فرمودی بی روی کار
همه کار درویش دارید خوار
❈۲۱❈
یکی مرد بیچاره کز گاهِ بام
بگردد ز بهر خورش تا به شام
نشان چیست کارآگهان را براین
تهی کرد نتوان ز مردم زمین
❈۲۲❈
بدو گفت هر جا که خواهی بگرد
نیارد کست گفت کز راه گرد
تن مرد را تازه تر شد روان
نیایش نمود و برون شد دوان
❈۲۳❈
به لشکر گه اندر بگشت و بدید
یکایک سلیح و سپه بنگرید
به دانش نگه کرد و برگشت زود
سپهدار را بازگفت آنچه بود
❈۲۴❈
طلایه مرا، گفت، در ره بدید
گرفت و به نزدیک کوشم کشید
مرا هیچ نشناخت آن خیره سر
رها کرد و بیرون دویدم ز در
❈۲۵❈
بگشتم، چو گشتم ز کُشتن یله
بدان سان که پایم شده ست آبله
سپاهش به دانش بدیدم همه
بس از رازشان بررسیدم همه
❈۲۶❈
گزیده سپاهی ست افزون ز مور
بران تیغ و برگستوانور ستور
همانا کمابیش سیصد هزار
سوار است جوشن ور ونیزه دار
❈۲۷❈
بدین ساز و آرایش و دستگاه
ندیدیم لشکر به درگاه شاه
مگر آن که با قارن رزم زن
سوی روم رفتند از این انجمن
❈۲۸❈
همین مایه بود و همین ساز بود
سپاهی که با آن سرافراز بود
چو این داستان کرد جاسوس یاد
همان گه بدانست فرّخ قباد
❈۲۹❈
که جاسوس رز آن یله کرد کوش
بدان تا ببیند سپه را بهوش
همان ساز و آرایش چینیان
ببیند بگوید به ایرانیان
❈۳۰❈
دل لشکری بشکند زین سخن
سپهبد چنین گفت با انجمن
که دانم که چندان نباشد سپاه
که ضحّاک را بود در رزم شاه
❈۳۱❈
ببین تا فریدون فرّخ چه کرد
ز ضحّاک و لشکر برآورد گرد
من امروز با این سپاه آن کنم
که از آمدنشان پشیمان کنم
❈۳۲❈
چنان برکنم بیخ ایشان ز جای
به فرّ فریدون و زور خدای
که کس نیز بر رزم ایرانیان
از آن پس به کینه نبندد میان
❈۳۳❈
همان گه تنی چند را برنشاند
یلان سپه را همه پیش خواند
چنین گفت کاین دیوزاده ز چین
کشیده ست بر ما سپاهی گزین
❈۳۴❈
چنان بینم اکنون که امشب پگاه
یکی کنده سازیم پیش سپاه
گرفته سر کنده جز چند جای
که باشد ره مردم و چارپای
❈۳۵❈
دو رویه دو لشکر بر این دشت کین
نشانیم هر کس همی در کمین
که من بی گمانم که آن دیوزاد
شبیخون کند بر سپاه قباد
❈۳۶❈
چو آن بار پیشین به نستوه کرد
دل شاه ایران پر اندوه کرد
کنون زآن دلیری سپاه آورد
شبی لشکر کینه خواه آورد
❈۳۷❈
هم از راه در کنده افتند پاک
درآیند یکسر به دام هلاک
سپه از چپ و راست تیغ آخته
درآیند و ما پیش صف ساخته
❈۳۸❈
بود کایزد داد فرمای داد
دهد مرمرا داد از آن دیوزاد
من اکنون فرستم فرستاده ای
جوانی هشیوار و آزده ای
❈۳۹❈
بدارم به گفتارشان روز چند
بدان تا شود کنده ژرف و بلند
شما راه دارید یکسر نگاه
نباید که آگه شود زآن سپاه
❈۴۰❈
بزرگان بر او آفرین خوان شدند
وزآن دانش و رای شادان شدند
همان شب گرفتند بیره و راه
یکی کنده کردند پیش سپاه
❈۴۱❈
به پهنا و بالا ده اندر چهل
سرش راست کرده به خاشاک و گل
چنین بی گمان کرده هر جای راه
که بیگانه نشناختی جز سپاه
❈۴۲❈
سپهبد فرستاد نزدیک کوش
سواری سراینده ای تیز هوش
کامنت ها