ایرانشان:چنین گفت کای بدتن بدنژاد که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
❈۱❈
چنین گفت کای بدتن بدنژاد
که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
بسنده نبود آن بدیهات، گفت
که کردی، به هنگام ضحّاک زفت
❈۲❈
بدان بد کنون برفزایی همی
به فرمان خسرو نیایی همی
ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان
ببین تا چه آمد بر او زآسمان
❈۳❈
کنون روزگار شما درگذشت
به کام فریدون فرخنده گشت
ز تو سخت آزرده گشته ست شاه
بدان رنج کآمد ز تو بر سپاه
❈۴❈
تو باید که این مایه دانی درست
که خسرو ندارد چنین کار سست
اگر خود ببایدش رفتن به راه
کشیدن به رزم تو لختی سپاه
❈۵❈
بیاید، بپردازد از تو زمین
گزند تو بردارد از مرز چین
چرا پیش از آن کآید ایدر گزند
تو پوزش نخواهی ز شاه بلند
❈۶❈
کنون گر بسیچی بدان بارگاه
بیامرزدت بی گمانی گناه
که با داد و بخشایش و دین شه است
نه ضحّاک جادوفش گمره است
❈۷❈
چو بر در پرستش کنی چندگاه
یکی کشور و مرز بخشدت شاه
بدارت چون ما و از ما فزون
تو را پند دادم، تو به دان کنون
❈۸❈
چو پیغام سالار ایران شنید
بخندید و لب را به دندان گزید
همی گفت گویی که ایرانیان
چه دیدند سستی از این چینیان
❈۹❈
چه نیرو شناسند در خویشتن
که پیغام سازند از این سان به من
که از شهریاری و تخت بلند
بیا و میان بندگی را ببند
❈۱۰❈
چو بر شهریاری کسی چاکری
گزیند، نه خوب آید این داوری
برو مهترت را تو از من بگوی
که پیغام را پیش من نیست روی
❈۱۱❈
چنان داد یزدان مرا تخت چین
که تخت فریدون به ایران زمین
شما خود نبودید، بودیم شاه
فریدون ندادستم این تاج و گاه
❈۱۲❈
بپرس ار ندانی تو از پیش و پس
که گردن ندادیم هرگز به کس
نه فرمانبرانیم، فرماندهیم
نه کهتر نژادیم، شاهنشهیم
❈۱۳❈
ز یک روی با من سخن بیش نیست
جز از گرز و شمشیر در پیش نیست
ببینیم تا بر که گردد زمان
کرا یاوری باشد از آسمان
❈۱۴❈
فرستاده چون بازگشت از برش
فرستاد با او یکی چاکرش
بدو گفت بنگر نهان آن سپاه
چه مایه ست و زایدر چگونه ست راه
❈۱۵❈
نگهبان لشکر به روز و شبان
چه مایه طلایه ست بر پاسبان
برابر همی رفت جاسوس مرد
چو بیمار مردم که باشد بدرد
❈۱۶❈
همه راه نالان ز درد میان
همه جامه بر تن چو ایرانیان
فرستاده دانست رازش درست
ولیکن سخن هیچ گونه نجُست
❈۱۷❈
چو از راه نزدیک لشکر کشید
شد از چشم او ناگهان ناپدید
فرستاده آمد به نزد قباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
❈۱۸❈
وزآن پس بدو گفت مردی نهان
به لشکر درآمد ز کارآگهان
بدان تا شود آگه از کار ما
ز مردان جنگی و نوسار ما
❈۱۹❈
سپه را بفرمود تا پیش رود
همه برکشیدند آواز رود
سپه سوی می خوردن آورد روی
همه دشت و در شد پر از های و هوی
❈۲۰❈
طلایه نبود و نه کس داشت پاس
همه از جای برگشت لشکر شناس
چنین گفت با کوش کایران سپاه
ندارد همی راه دشمن نگاه
❈۲۱❈
شب و روز شادان و سرمست نیز
ندارند بازار دشمن به چیز
سپاهی بزرگ است و سازش تمام
ولیکن شب و روز با رود و جام
❈۲۲❈
ز ساز فراوان و گردنکشی
گرفتند گندآوری و کشی
نه آواز پاس است در شب بسی
نه بر راه ما بر طلایه کسی
❈۲۳❈
ز گفتار او شادمان گشت کوش
ز بهر شبیخون برآمد بجوش
چو دانست و آگاه شد زآن قباد
که جاسوس چنین بازگشته ست شاد
❈۲۴❈
بفرمود تا ره نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
بدان روی کنده فرستاد زود
دلاور دو لشکر چو باد و چو دود
❈۲۵❈
یکی سوی چپ، دیگری سوی راست
برابر دو لشکر نه افزون نه کاست
خود و ویژگان برکشیدند صف
در این روی کنده بتان بر ز کف
❈۲۶❈
سه شب، گفت، از این سو بگیرید سخت
مگر یار باشد دلارای بخت
کامنت ها