ایرانشان:گزین کرد کوش از سپه صد هزار زره پوش و رزم آزموده سوار
❈۱❈
گزین کرد کوش از سپه صد هزار
زره پوش و رزم آزموده سوار
همه با سلیح و سواران جنگ
همه تیز کرده چو الماس چنگ
❈۲❈
سوم شب درفش مهی برفراخت
چو سیل روان آن سپه را بتاخت
سواری فرستاد تا بنگرید
بدان دشت هامون طلایه ندید
❈۳❈
نه بانگ یلان و نه آوای پاس
جهان را دل از تیرگی در هراس
شبی هول چون دود دوزخ سیاه
به پرده نهان کرده رخسار ماه
❈۴❈
سوار آمد و کشو را بازگفت
رخ کوش مانند گل برشکفت
رکیبش گران گشت و ران زد بر اسب
بسی تیزتر گشت از آذرگشسب
❈۵❈
به دشمن چو تنگ اندر آورد شاه
زمانی فرو داشت یکسر سپاه
وز آن پس برآورد لشکر غریو
یکی حمله کردند مانند دیو
❈۶❈
دم نای رویین برآمد به ماه
هوا تیره تر شد ز گرد سپاه
تگ تازی اسبان و آواز تیز
تو گفتی برآمد یکی رستخیز
❈۷❈
فروغ سر نیزه و تیغ جنگ
زمین را همی روشنی داد و رنگ
به رزم اندر آن را که بر دشت برد
به کنده درافتاد و بشکست خرد
❈۸❈
کسی کاو سوی راه رست اوفتاد
همی بازخورد او به تیغ قباد
سپهبد به گردن برآورد گرز
به نام فریدون با فرّ و برز
❈۹❈
خروش آمد از لشکر و بانگ کوس
ز گرد آسمان بر زمین داد بوس
چو بانگ سپاه آمد از دست کین
دورویه گشادند گردان کمین
❈۱۰❈
چپ و راست شمشیر خونریز بود
به پیش اندرون نیزه ی تیز بود
سپهبد چو بر چینیان چیر گشت
زمین را ز خون یلان سیر گشت
❈۱۱❈
همه شب همی داد تا روز پاک
ز خون سپه رنگ مرجان به خاک
نظاره شده بر یکی گوشه کوش
به لشکر سپرده دل و رای و هوش
❈۱۲❈
چو دید آن که از راست وز چپ سپاه
درآمد بجوشید بر جایگاه
گمانی چنان برد سالار چین
که گردان وی ساختند آن کمین
❈۱۳❈
همی داد دلشان به گفتار خوش
دو لشکر در آن شب چنان کینه کش
ز کوس غریوان، ز آواز نای
ندانست لشکر همی سر ز پای
❈۱۴❈
ز شمشیر از آن سان چکاچاک بود
کز آن هول مریخ را باک بود
دوان بی سوار اسب و گردان به جنگ
گسسته لگام و شکسته خدنگ
❈۱۵❈
ز خون یلان گشته رنگ ستور
چو ابلق، تن خنگ و ابلق چو بور
گرفته دل کوش را آن هوس
که از دشمن آن شب نمانده ست کس
❈۱۶❈
سپیده دم از کوه چون بر فروخت
چو آتش شد و کوش را دل بسوخت
نگه کرد و لشکر همه کشته دید
ز خون دشت و در یکسر آغشته دید
❈۱۷❈
سواران ایران همه ساخته
همه نیزه و تیغ کین آخته
یکی مر یکی را همی زد به تیر
دگر دیگری را همی بست اسیر
❈۱۸❈
ز مغزش برآمد یکی تیره دود
که گفتی از این گیتی آگه نبود
همان گه بدانست کاو را قباد
چو مردم یکی دام بر ره نهاد
❈۱۹❈
ز کنده شد آگاه و کار کمین
بلرزید بر جای دارای چین
چنین گفت از آن پس که بگشاد لب
که شوم است کار شبیخون شب
❈۲۰❈
گر آن رزم پیشین به نزدیک شهر
نبودی همین خواستم بود بهر
پس از درد دل حمله آورد کوش
تبه کرد بسیار پولاد پوش
❈۲۱❈
چو از کوش دید آن ستیزه قباد
بدو تاخت و گفت ای بد دیوزاد
سپه را کشیدی به دام هلاک
کنونت نه شرم است از ایزد نه باک
❈۲۲❈
از این لشکر گشن رای تو نیست
که زنده بماند سواری دویست!
بماناد تخت تو از تو تهی
مبادی تو با شادی و فرّهی
❈۲۳❈
بگفت این و با ویژگان حمله کرد
ز گردان چینی برآورد گرد
به زخم گران برهم افگندشان
بدان حمله از جای برکندشان
❈۲۴❈
گروهی سواران گریزان شدند
دگر یکسر از باره ریزان شدند
سپه را همی کوش دل داد و پند
به پندش نرفتند پیش گزند
❈۲۵❈
گریزان همه بازگشتند تفت
چو کوش آن چنان دید بر پی برفت
وزآن جای برگشت پیروز و شاد
سپاه آفرین خوان شده بر قباد
❈۲۶❈
قباد و دلیران پس اندر دمان
زنان تیغ و زوبین و کفک افگنان
چنین تا به لشکرگه چین برفت
چه مایه برفت و چه مایه گرفت
❈۲۷❈
از آن صد هزاران گزیده سوار
که با کوش بودند در آن کارزار
جز از سی هزاران نیامد بجای
شکسته کلاه و گسسته قبای
❈۲۸❈
برآمد خروش از میان سپاه
همی هر کسی بر زمین زد کلاه
چو کوش آن چنان بخت برگشته دید
سران سپه را همه کشته دید
❈۲۹❈
خروش سپه دید و زاری شنید
همه مویه و سوگواری بدید
یکی گِرد لشکر برآمد به دشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
❈۳۰❈
که گر سوگ دارد کسی در سپاه
کنم در زمانش بسختی تباه
برآرم دمار از روان کسی
که برکشته زاری نماید بسی
❈۳۱❈
از آن غم نیارست مردم چخید
ز بیمش همه کس دَم اندر کشید
همه شب بفرمود خواندن سران
سواران جنگی و گندآوران
❈۳۲❈
به گفتارشان کرد خرسند و شاد
چنین گفت کاین بدنژاده قباد
فریبنده بوده ست و من بی گمان
ز کنده سرآمد سپه را زمان
❈۳۳❈
نه ما را به مردی نمود این نهیب
بگسترد در پیش دام فریب
بدو خواستم کردن این بد که کرد
دگرگونه شد گنبد لاجورد
❈۳۴❈
در این داستان مرد را رامشی ست
که بالای هر دانشی، دانشی ست
گر از کنده بودی مرا آگهی
شبیخون ببودی مر از ابلهی
❈۳۵❈
کنون بودنی بود و شد کینه سخت
به یزدان اگر من برآیم به تخت
مگر کشته یا بسته پیشم قباد
سراپرده و تخت داده بباد
❈۳۶❈
شما دل مدارید از این کار تنگ
قباد و من و تیغ و میدان جنگ
فزون نیست پنجه هزارش سوار
برآید سپاهم دو ره صد هزار
❈۳۷❈
ندارد قباد آن دل از هیچ روی
که آرد سپه سوی ما جنگجوی
وگر بیش باید شما را سپاه
ز تبّت بخواهم نه دور است راه
❈۳۸❈
ز خمدان و مکران دگر لشکری
بخواهم از آن هر سپاهی سری
به یک ماه چندان بیارم سپاه
که خورشید گم گردد از گرد راه
❈۳۹❈
چو برگیرم از راه رنج قباد
سپه را به ایران درآرم چو باد
سر تخت و تاج فریدون به خاک
برآرم، ندارم ز کس ترس و باک
❈۴۰❈
از آن گشت شادان و خرّم سپاه
گرفتند نیرو ز گفتار شاه
سپهبد چو برگشت پیروز بخت
برون کرد جوشن برآمد به تخت
❈۴۱❈
سران را بخواند و به خوردن نشست
به یاد فریدون یزدان پرست
یلان را مستی فراوان ستود
بسی چیز بخشید و خوبی نمود
❈۴۲❈
دلیری نمودید امروز گفت
که با جانتان آفرید باد جفت
از این رنج و سختی کنون لاجرم
شما شاد خوارید و دشمن به غم
❈۴۳❈
همه رنجها بی گمان بر دهد
چو کوشا شوی، تخت و زیور دهد
نهان است یاقوت در کان سنگ
ولیکن به رنج آورندش به چنگ
❈۴۴❈
به رنح آن بزرگان فرّخ نیا
همی ساختند از گیا کیمیا
شما را فریدون به پاداش این
ببخشد همه کشور و مرز چین
❈۴۵❈
کنون کینِ نستوه و ایرانیان
کشیدیم از این لشکر چینیان
امیدم چنان است از کردگار
که یاری دهد تا برآرم دمار
❈۴۶❈
از این دیو دیدار دارای چین
که گم باد نامش به روی زمین
کامنت ها