ایرانشان:همان شب یکی نامه فرمود، گفت که با شاه فرّ مهی باد جفت
❈۱❈
همان شب یکی نامه فرمود، گفت
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
❈۲❈
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
❈۳❈
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
❈۴❈
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
❈۵❈
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
❈۶❈
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
❈۷❈
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
❈۸❈
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
❈۹❈
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
❈۱۰❈
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار
کامنت ها