ایرانشان:یکی شاه بود اسطلیناس نام زگنج و زدانش رسیده به کام
❈۱❈
یکی شاه بود اسطلیناس نام
زگنج و زدانش رسیده به کام
به شهری که خوانی همی قسطنات
یکی دیر پا کرده پیش فرات
❈۲❈
از آن زرّ و گوهر که او برد کار
بدان دیر، تا کس نداند شمار
ستونی دگر شاه فرمانروا
برآورد سیصد گز اندر هوا
❈۳❈
سرش چارسو همچو خوان از رخام
در او ساخته گور آن نیکنام
نهاده در او اسطلیناس شاه
بدان تا هوا دارد او را نگاه
❈۴❈
طلسمی بکرده ز بالای گور
ز زرّ گرامی ستام و ستور
یکی دست او را عنان است بهر
دگر دست برداشته سوی شهر
❈۵❈
بدان سام که مردم بخواند همی
کس او را جز از شه نداند همی
هر آن کس که دیده ست و داند درست
که گوینده زین بس درستی نجست
کامنت ها