ایرانشان:یکی روز قارن دژمناک بود ز باد و ز باران جهان پاک بود
❈۱❈
یکی روز قارن دژمناک بود
ز باد و ز باران جهان پاک بود
به دروازه شهر شد با سپاه
بفرمود تا بانگ زد مرد شاه
❈۲❈
بگفتند مر کوش را این سخن
همان گه فرستاد مرد کهن
که دانست گفتار ایرانیان
بسی دیده آیین و رسم کیان
❈۳❈
برِ پهلوان رفت و بردش نماز
همان آفرین کرد بر وی دراز
بدو گفت قارن که ای نیکمرد
یکی سخت سوگند بایدت خورد
❈۴❈
که هرچت بگویم، بگویی به کوش
به پیش بزرگان بسیار هوش
فرستاده خود کرد سوگند یاد
که پیغام تو بازگویم به داد
❈۵❈
به دارای چین پیش آن انجمن
که باشند فرزانه و رایزن
بدو گفت قارن که او را بگوی
که خیره چه ریزی همه آبروی
❈۶❈
مپندار هرگز تو ای شاه چین
که من بازگردم به ایران زمین
مگر ساخته بند بر پای تو
سپرده به نستوه یل جای تو
❈۷❈
وگر سالیان کرد باید درنگ
به یزدان اگر بازگردم به ننگ
نشسته چنین و تن آسان بجای
چنان داد که نسپندد از تو خدای
❈۸❈
که لشکر بدین سان به کشتن دهیم
من و تو کلاه مهی برنهیم
گر از شهر بیرون خرامی یکی
نه تنها که با ویژگان اندکی
❈۹❈
من آیم برون از میان سپاه
بگردیم هر دو به آوردگاه
ببینیم تا گردش آسمان
کرا خواهد آورد بر سر زمان
❈۱۰❈
اگر من به دست تو گردم تباه
سپهبد به کام تو گشت و سپاه
بکن هرچه خواهی که کامت رواست
که پیروز گر بر جهان پادشاست
❈۱۱❈
وگر من شوم بر تو بر کامیاب
سر جنگتان اندر آمد به خواب
کنم با تو کاری که رای آیدم
گر این آرزوها بجای آیدم
❈۱۲❈
بشد مرد و پیغام قارن بگفت
به پیش بزرگان نه اندر نهفت
ز پیغام قارن خجل گشت کوش
ز رویش بشد رنگ، وز مغز هوش
❈۱۳❈
دل از راه اندیشه تنگ آمدش
ز هرگونه انداخت، ننگ آمدش
که با پهلوانی نبرد آورد
سر نام خود زیر گرد آورد
❈۱۴❈
همی گفت اگر پاسخ آرم دگر
چه گوید مرا مرد پرخاشخر
که دارای چین با یکی پهلوان
نیاویخت کرتن نبودش توان
❈۱۵❈
و دیگر که با زور اهریمنی
همی داشت بر خوشتن ایمنی
سدیگر کزآن انجمن شرم داشت
دل کین ایرانیان گرم داشت
❈۱۶❈
فرستاده را گفت رو، بازگرد
بگویش که دادی تو داد نبرد
اگر روز امروز بودی درست
توانستمی با تو پیگار جُست
❈۱۷❈
کنون بامدادان مرا چشم دار
اگر دیر مانم مرا خشم دار
فرستاده با پاسخ آمد به در
بگفت آن سخنها همه دربدر
❈۱۸❈
دل قارن از پاسخ شاه چین
ز شادی بپرّید و کرد آفرین
از آن شادمانی همه شب نخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
❈۱۹❈
مگر گاه آن است کاین زشت کیش
گرفتار گردد به بیداد خویش
چو بیداد بسیار گردد ز شاه
زمانه مر او را رباید کلاه
❈۲۰❈
نرفت از جهان مرد بیدادگر
مگر تخم بیداد او داد بر
کامنت ها