ایرانشان:سپیده چو بر چرخ پرواز کرد درِ روشنی بر جهان باز کرد
❈۱❈
سپیده چو بر چرخ پرواز کرد
درِ روشنی بر جهان باز کرد
بیاورد گنجور ساز نبرد
برِ کوش بنهاد و برگشت مرد
❈۲❈
همان گه بپوشید دارای چین
سلیحی سگالیده از بهر کین
ز تبّت یکی آبداده زره
بپوشید و برزد به بندش گره
❈۳❈
که بر وی نکردی سلیح ایچ کار
نه شمشیر و نه تیر جوشن گذار
یکی خود چینی به سر برنهاد
کمر بر میان بست و دل برگشاد
❈۴❈
برافگند بر بور برگستوان
برون رفت با لشکری از گوان
سواری هزار از پسِ پشت او
یکی هندوی تیغ در مشت او
❈۵❈
ز کنده گذر کرد و آمد به دشت
به ناورد روی زمین برنوشت
به قارن فرستاد پیغام زود
که خورشید بر چرخ بالا نمود
❈۶❈
زمانی ست تا من به ناوردگاه
همی چشم دارم که آیی به راه
بخندید قارن ز پیغام او
تو گفتی همی دید فرجام او
❈۷❈
همی گفت گیتی سرآید همی
که کوش این دلیری نماید همی
بدین پیشدستی بترساندم
کز این سان به ناوردگه خواندم
❈۸❈
کمر خواست و ساز یلی پهوان
برافگند بر خنگ برگستوان
سواری هزار از میان سپاه
گزین کرد و آمد به آوردگاه
❈۹❈
قباد سپهدار و نستوه پشت
یکی نیزه چون مارپیچان به مُشت
قباد دلاور همی لابه کرد
که بگذار تا من شوم همنبرد
❈۱۰❈
مگر زو بخواهم همی کین خویش
رسانم به کام این جهان بین خویش
بدو گفت قارن که این خود مگوی
که کمتر کنی نزد ما آبروی
❈۱۱❈
یکی آن که با او نداری تو پای
چو با گرز و کین اندر آید ز جای
و دیگر که ما خواستیم این نبرد
تو گرد در بیوفایی مگرد
❈۱۲❈
نه با تو نبرد آزماید یکی
بدین دشت گیرد درنگ اندکی
بهانه کند بازگردد به شهر
نماند به ما جز غم و رنج بهر
❈۱۳❈
بگفت این و پس جنگ را زان نمود
سوی لشکر چینیان شد چو دود
برون رفت کوش از میان سپاه
بیامد بر قارن رزمخواه
❈۱۴❈
ببستند پیمان که از لشکری
نیاید کسی پیش این داوری
وزآن پس به شمشیر بردند دست
دو شیر شکاری، دو پیلان مست
❈۱۵❈
همی حمله کردند چون باد و گرد
بنالید از ایشان زمین نبرد
ز بانگ دلیران و از زخم تیغ
ز سینه همی جست راه گریغ
❈۱۶❈
چو شد تیغ رخنه، بینداختند
به نیزه نبردی دگر ساختند
سنانها شکستند بر یکدگر
نیامد همی زخمشان کارگر
❈۱۷❈
به هر بند و چاره پسودند دست
سنان یکی دیگری را نخست
چنان خسته گشتند یکبارگی
که بیهوش گشتند بر بارگی
❈۱۸❈
زمانی ز هم بازگشتند و چشم
کشیدند بر یکدیگر بر ز خشم
چو آسوده گشتند، جوشان شدند
چو شیران جنگی خروشان شدند
❈۱۹❈
دگر باره بر هم گشادند دست
سر از زخم گرز گران کرده مست
چنان شد که بگسست خونشان ز رگ
نه در مرد زور و نه در باره تگ
❈۲۰❈
بدان سستی آویخته شاه چین
چو باد اندر آمد سری پر ز کین
بزد گرز و قارن سپر پیش داشت
که زور از هماورد خود بیش داشت
❈۲۱❈
چو دارای چین از وی اندر گذشت
خروشید قارن برآن پهن دشت
برآورد گرز و برافراخت یال
هماورد او سر بدزدید و یال
❈۲۲❈
بزد بر سر اسب گرز گران
بیفتاد و در زیر او ماند ران
سپهبد هم از باد گرزی دگر
بزد بر سر کوش پرخاشخر
❈۲۳❈
سراسیمه شد، هوش از او دور گشت
ز زخم گران شاه رنجور گشت
سپهبد به اسب اندر آمد چو باد
بینداخت گرز و بدو بر فتاد
❈۲۴❈
چو دیدند از آن سان سواران چین
یکی حمله کردند با درد و کین
وز این روی نستوه و فرّخ قباد
برانگیختند اسب مانند باد
❈۲۵❈
بدان چینیان خویشتن بر زدند
همه زخم بر سینه و سر زدند
چنین تا لب کنده هفتاد مرد
بکشتند و برخاست گرد نبرد
❈۲۶❈
قباد آمد و هر دو دستش ببست
بر اسبش فگندند مانند مست
مبادا که شاه آزماید نبرد
مگر بخت گویدش کو راه برد
❈۲۷❈
چو پیروز برگشت سالار گو
از ایران سپه پاک برخاست غو
که پیروز بادا فریدون به جنگ
تن دشمنانش ز خون لاله رنگ
❈۲۸❈
هم اندر زمان کوش را بند کرد
زمانه دل خویش را پند کرد
به بندی ببستش که یک پاره بود
نه هرگز گشادنش را چاره بود
❈۲۹❈
نگهبان او کرد مردی هزار
ز لشکر گزیده دلیران کار
چنین است فرجام کار جهان
چو نوش آشکارا، شرنگ از نهان
❈۳۰❈
یکی را برآرد به چرخ از مغاک
همو بازگرداندش زیر خاک
از او گرچه برداشتی بهر خویش
به تو بر گمارد همان زهر خویش
❈۳۱❈
اگر دل به کامت بیاراید اوی
چنان دان که رویت بگزاید اوی
تو گر هوشیاری در او دل مبند
که راهش تباه است و کارش گزند
❈۳۲❈
جهان پهلوان قارن شاه گیر
بیامد بجای نیایش چو تیر
همی گفت کای برتر از برتران
به فرمان تو باد و کوه گران
❈۳۳❈
تو دادی مرا زور و این دسترس
تو پیروز کردی، ننازم به کس
چو برگشت از جایگاه نماز
ز لشکر دلیران گردنفراز
❈۳۴❈
بیاورد و رامشگران را بنیز
بخواند و بخورد و ببخشید چیز
بدان شادمانی شبش روز کرد
که یزدانش از بخت پیروز کرد
کامنت ها