ایرانشان:چنین تا نفیر آمد از باختر که ویران شد آن بوم و بر سر بسر
❈۱❈
چنین تا نفیر آمد از باختر
که ویران شد آن بوم و بر سر بسر
سیاهان به تاراج دادند پاک
برآمد به خورشید از آن مرز خاک
❈۲❈
کسی کاو ز تیغ سیاهان بجست
برفتند، وز هم بدادند دست
سیاهان که از بجّه و نوبه بود
برآورد از آن مرز یکباره دود
❈۳❈
یکایک بنزدیک مصر آمدند
همه شهرها را بهم بر زدند
سپاهی فرستاد و باز آمدند
به تن خسته و دل گداز آمدند
❈۴❈
سپاهی دگر خسرو دادگر
فرستاد و رنجش نیامد به بر
به تیغ سیاهان همه کشته شد
دل خسته از رزم برگشته شد
❈۵❈
فزون کرد لشکر جهاندار شاه
درنگی نبودند با او سپاه
شکسته دگرباره گشتند باز
دریده درفش و پراگنده ساز
❈۶❈
از آن کار درماند پیروزه شاه
ز هر سو بفرمود خواندن سپاه
از ایران، وز روم، وز ترک و چین
سپاهی گزین کرد شاه زمین
❈۷❈
نریمانِ گرشاسب و قارن بهم
سپه برکشیدند هنگام نم
چو پیش سیاهان کشیدند صف
چو پیلان به لبها برآورده کف
❈۸❈
همی کُشته آمد ز هر دو گروه
شده دشت، هامون و هامون چو کوه
چو پیوسته شد جنگشان چار ماه
ستوه آمد از گرز ایشان سیاه
❈۹❈
سوی بجّه و نوبه گشتند باز
دل از داغ دو پهلوان درگداز
سپاه نریمان و قارن بهم
کشیده ز رنج سیاهان ستم
❈۱۰❈
به درگاه از آن پس رسیدند باز
بگفتند با خسرو سرفراز
ز رنجی کز آن لشکر زشتروی
کشیدند گردان پرخاشجوی
❈۱۱❈
دلیری و آرامشان روز جنگ
بدان زخم شمشیر کردن درنگ
چه مایه به تن رنج برداشتیم
کزآن مرزشان روی برگاشتیم
❈۱۲❈
فریدون برایشان بخواند آفرین
وز آن شادمان گشت شاه زمین
زمین بجه هر که او داندش
جهاندیده مازندران خواندش
❈۱۳❈
چو خواهی که رزم سیاهان تمام
بدانی، تو را ره نمایم به نام
ز مسعودی این داستان بازجوی
که او رنج دیده ست از این گفت و گوی
❈۱۴❈
بدان هر که این کارنامه نهاد
ز شاهان ایران سخن کرد یاد
فریدون فرستاد از آن پس سری
بدو داد از ایرانیان لشکری
❈۱۵❈
بدان تا نگهدارد آن مرز و بوم
ز بیداد و تیغ سیاهان شوم
چو شد کشور آباد از آن نیکرای
همه مردمِ رفته آمد به جای
❈۱۶❈
دگر باره نوبی چو مور و ملخ
بیامد گرفت آن همه کوه و شخ
سپاه فریدون از آن سان گریخت
که از بیم در راه ترکش بریخت
❈۱۷❈
سیاهان به تاراج بردند دست
همه مرز یکباره کردند پست
دگر باره شد کشور باختر
بدان سان که نه باغ ماندش نه بر
کامنت ها