ایرانشان:فریدون فرزانه هر چندگاه چو در کار آن مرز کردی نگاه
❈۱❈
فریدون فرزانه هر چندگاه
چو در کار آن مرز کردی نگاه
ز راه خدایی ندیدی روا
که باشد چنان بوم و بر بینوا
❈۲❈
گنهکار پنداشتی خویشتن
که باشد پراگنده آن مرد و زن
چو آباد کردی به گنج و سپاه
دگر باره ویران شدی از سیاه
❈۳❈
بدین سان همی بود تا سالیان
ز نوبی چو بسیار گشت آن زیان
فریدون در آن کار درماند و گفت
ز فرزانه این کار نتوان نهفت
❈۴❈
جهاندیدگان را همه پیش خواند
ز کار سیاهان فراوان براند
که در کار این دیو چهره سپاه
بماندم، ندانم همی هیچ راه
❈۵❈
شما هر کسی راه خویش آورید
ز دانش یکی بهره پیش آورید
بزرگان نهادند سر بر زمین
که ای نامور شاه با داد و دین
❈۶❈
تو از ما و فرزانه داناتری
به کردارها بر تواناتری
تو شاهی و ما پیش تختت رهی
کمر بسته تا خود چه فرمان دهی
❈۷❈
فریدون چنین گفت با مهتران
که گر من فرستم سپاهی گران
بدان کشور اندر نمانده ست ورز
که آباد جایی نمانده ست ورز
❈۸❈
سپه چون فراوان نیابد خورش
ز پیگار و کوشش بتابد سرش
چو کمتر فرستم سپه را ز جای
همی با سیاهان ندارند پای
❈۹❈
چه چاره سگالیم تا این گزند
شود دور از این مردم مستمند
سرافراز مردی و پهلونژاد
چنین گفت کای شاه با دین و داد
❈۱۰❈
اگر چاره خواهی که آید درست
ستمکاره مردی ببایدت جُست
به زهره دلیر و به تن زورمند
نهادش درست و نژادش بلند
❈۱۱❈
یکی سهمگن مرد پرخاشخر
به چهره ز هر دیو چهری بتر
سپاهش ده و ساز و خفتان جنگ
همان گرز و شمشیر زهر آبرنگ
❈۱۲❈
به شاهی مرا او را دِه آن بوم و بر
که از بهر شاهی ببندد کمر
شب و روز تدبیر شاهان کند
همی رزم و رای سیاهان کند
❈۱۳❈
ز دشمن بپردازد آن مرز و بوم
برآرد دمار از سیاهان شوم
نهد تخت و بنشیند او با سپاه
همی دارد آن پادشاهی نگاه
❈۱۴❈
نه چون مهتری باشد آن سرسری
که برگردد از رزم و از داوری
کامنت ها