ایرانشان:زمانی فروماند از اندیشه شاه وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
❈۱❈
زمانی فروماند از اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
ندانم کسی را بدین رنگ و خوی
مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی
❈۲❈
کزآن دیو چهران بسی بتّر است
دلیر و ستمکار و کین گستر است
مرا در دل آید همی این پسند
که برگیرم اکنون از آن دیو، بند
❈۳❈
بیارم به خانه بیارایمش
دلش خوش کنم سخت بستایمش
سراسر بدو بخشم این بوم و بر
سپاهش دهم با کلاه و کمر
❈۴❈
بکوشد شب و روز با دشمنان
ز بُن برکَنَد بیخ آهرمنان
به مردم کند کشور آباد و گنج
تن آسان کند مردمان را ز رنج
❈۵❈
مر این مرز را کس نبندد میان
جز آن دیوچهر اژدهای دمان
بزرگان همه خواندند آفرین
بر آن دادگر شهریار زمین
❈۶❈
که رای تو برتر ز چرخ بلند
جهان را تو هستی پناه از گزند
مرآن دشمنان را جز این چاره نیست
بترتر ز کوش ایچ پتیاره نیست
❈۷❈
بفرمود تا قارن پاکرای
از آمل به اسب اندر آورد پای
به یک هفته سوی دماوند شد
به نزدیک آن خسته ی بند شد
❈۸❈
ز بند گرانش رها کرد پای
سوی آمل آوردش از تنگ جای
بکردار دیوی شده تیره روی
گرفته سر و روی و گردنش موی
❈۹❈
چو تن بهره ور کردش از آب گرم
چو بادام گفتی برون شد ز چرم
فرستاد نزدش بخور و جلاب
می روشنش داد و مرغ و کباب
❈۱۰❈
یکی جامه پوشیدش از نقش چین
به خوشّی چو گاه بهاران زمین
همی بود یک ماه با رود و می
چنین تا بر او نرم شد چرم وی
کامنت ها