ایرانشان:چو یک سال در کاخ قارن بماند فریدون فرّخ ورا پیش خواند
❈۱❈
چو یک سال در کاخ قارن بماند
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
❈۲❈
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
❈۳❈
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
❈۴❈
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
❈۵❈
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
❈۶❈
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
❈۷❈
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
❈۸❈
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
❈۹❈
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
❈۱۰❈
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
❈۱۱❈
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
❈۱۲❈
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
❈۱۳❈
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
❈۱۴❈
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
❈۱۵❈
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
❈۱۶❈
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
❈۱۷❈
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
❈۱۸❈
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
کامنت ها