ایرانشان:فرستاد مر کوش را خواند پیش چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش
❈۱❈
فرستاد مر کوش را خواند پیش
چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش
یکی مایه ور پایگه ساختش
فراوانش بستود و بنواختش
❈۲❈
چو برگشت و آمد بنزدیک شاه
یکی خلعت آراست او را پگاه
ز تخت گرانمایه و تاج زر
پرستنده خوبان زرّین کمر
❈۳❈
از اسبان تازی و هر گونه ساز
ز خوبان چنگی و بربط نواز
هزار اشتر ماده پر خواسته
یکایک به دیبا بیاراسته
❈۴❈
صد از زرّناب و صد از بویها
صد از جامه و گونه گون مویها
دگر آلت رزم و ساز یلی
زره بود با خنجر کابلی
❈۵❈
درفشی گرانمایه ی پُربها
بدو داد با پیکر اژدها
از آن خواسته خیره شد چشم کوش
ز شادی روانش برآمد بجوش
❈۶❈
ندید و ندارد کس آن را به یاد
که خسرو فرستاد زی دیوزاد
ز خورشید دریا چو آمد بجوش
بپوشید تن جامه ی شاه، کوش
❈۷❈
بر اسب شهنشاه گیتی نشست
کمر بر میان بَست و بگشاد دست
همی راند با قارن نیکخواه
چنین تا رسیدند در پیشگاه
❈۸❈
دو کرسی نهادند در پیش تخت
نشستند با شاه دو نیکبخت
به دست خودش خسرو دادگر
ز فیروزه دادش کیانی کمر
❈۹❈
بدو گفت شاه از ره مرغوا
که فیروز بادی و فرمانروا
کمر بر میان بست کوش سترگ
به فرمان کو شهریار بزرگ
❈۱۰❈
دو رخ کوش بر خاک تیره پسود
نیایش همی بر ستایش فزود
کامنت ها