ایرانشان:قراطوس را نامه ای کرد کوش که ما را جهاندار با فرّ و هوش
❈۱❈
قراطوس را نامه ای کرد کوش
که ما را جهاندار با فرّ و هوش
سوی باختر زآن فرستاد زود
کزآن مرز یکباره برجست دود
❈۲❈
چنان آرزو کرد، هر چند شهر
که دارد ز ویرانی و رنج بهر
شود یکسر آباد و مردم همه
سوی شهر خود بازگردد رمه
❈۳❈
چو ایدر رسیدیم، جستیم کار
شنیدیم گفتار آموزگار
که آن مردمان اندر این کشورند
وز این پادشاهی همی نگذرند
❈۴❈
کنون گر تو درباره ی خسروی
سزد گر به گفتار من بگروی
فرستی مرآن مردمان را به جای
که شاهان ما را چنین است رای
❈۵❈
زن و بچّه و خواسته هرچه هست
بدان مردمان بازداری تو دست
چو این کرده باشی به نزد من آی
که آرم بجای تو خوبی بپای
❈۶❈
همه پادشاهی و گنج آنچه هست
سراسر به تو بازداریم دست
وگر سر بپیچی و گردن کشی
همه چادر مرگ بر تن کشی
❈۷❈
ز ما زخم بینی گرانتر ز کوه
که از رنج او کوه گردد ستوه
همان تیر پولاد همچون تگرگ
که سوفار او زهر و پیکانش مرگ
❈۸❈
درود از بزرگان ایرانیان
هم از شاه توران و ارزانیان
یکی نامور را گزین کرد و گفت
که با راه تو ایمنی باد جُفت
❈۹❈
ببر نامه و پاسخ او بیار
سخن هرچه پرسد تو پاسخ بیار
چو ببرید دریا فرستاده مرد
سوی بارگاه وی آهنگ کرد
❈۱۰❈
به شهری کجا قُرْطُبه داشت نام
قراطوس شاه اندر او شادکام
بدو آفرین کرد و نامه بداد
بفرمود تا ترجمان کرد یاد
❈۱۱❈
چو آگاه گشت از سخنهای کوش
بر آشفت و دیده دژم کرد زوش
فرستاده را گفت چندین سخن
نراند جهاندیده مرد کهن
❈۱۲❈
چه مرد است این، وز که دارد نژاد
که بیداد گوید سخنها نه داد؟
نبیره ست مر کوش را، شاه، گفت
نژادی که برخیره نتوان نهفت
❈۱۳❈
برادر پسر شاه ضحاک بود
چنان شاه خونریز و ناباک بود
شهنشاه مکران و ماچین و چین
یکی سهمگن مرد جوینده کین
❈۱۴❈
از آن پس که ضحاک را شاه گُرد
ببست و به کوه دماوند برد
بکوشید با شاه هفتاد سال
نیامد کس او را به مردی همال
❈۱۵❈
چو یکچند از او بختِ بیدار شد
به دست سپهبد گرفتار شد
به زندان شاه جهان بسته ماند
چهل سال کس نام او برنخواند
❈۱۶❈
کنون شاه کردش ز زندان رها
بدادش بسی گوهر پُربها
سپه دادش و تخت و زرّین کلاه
سمیران و مغرب بدو داد شاه
❈۱۷❈
یکی مرد با برز و گردنکش است
به هنگام کینه کُه آتش است
اگر پند بپذیری ای شهریار
نتابی ز هرچ او کند خواستار
❈۱۸❈
که گر بر بتابی تو از او نخست
از آن پس کنی بندگیها درست
نه پوزش پذیرد نه پرسدت گرم
نه هم دارد از مردمیهات شرم
❈۱۹❈
قراطوس ز اوّل بترسید سخت
ز گفتار آن مرد بیدار بخت
بپرسید تا چند دارد سپاه
چو دارد چنین بر بدی دستگاه
❈۲۰❈
بدو گفت هشتاد بارش هزار
فزون است برگستوانور سوار
از ایران گزین کرده و ساخته
همه رزم را گردن افراخته
❈۲۱❈
قراطوس بر وی بخندید و گفت
که خیره سری هیچ نتوان نهفت
مرا گر فزونی ست ششصد هزار
از این مایه ام کن نیاید سوار
❈۲۲❈
از ایشان یکی و ده از دشمنان
ندارند ایرانیان را زیان
زمانه مر او را به تنگ آمده ست
که با این سپه سوی جنگ آمده ست
❈۲۳❈
که ضحاک با فرّ و با برز اوی
بدان مایه ور لشکر و گرز اوی
ز ما جز درودی فزونی نجست
چرا رای شاه تو گشته ست سست
❈۲۴❈
سیاهان مازندران سر بسر
نیارند از این آب کردن گذر
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کار اندرون ژرفتر کن نگاه
❈۲۵❈
من از پند راندم فراوان سخن
اگر بشنوی پند مرد کهن
بفرمود تا خادمان سرای
مر او را یکی خانه کردند جای
❈۲۶❈
سه روزش گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
قراطوس با مردمان رای زد
سگالید هرگونه ای نیک و بد
❈۲۷❈
نیامد مر او را همی هیچ رای
که آن مردمان را دهد باز جای
که پیوسته بودند با لشکرش
تهی ماند گفتی همی کشورش
کامنت ها