ایرانشان:چو آگاه شد زو قراطوس گفت که این مرد اگر با خرد نیست جفت
❈۱❈
چو آگاه شد زو قراطوس گفت
که این مرد اگر با خرد نیست جفت
اگر هست گردنکش و ریمن است
به مردی و نیروی خویش ایمن است
❈۲❈
گر از لشکرم آگهی داشتی
چنین آب گستاخ نگذاشتی
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپرده ی او به هامون برند
❈۳❈
فرستاد و لشکر همه بازخواند
عَرَض را به دینار دادن نشاند
گزین کرد از آن لشکر نامدار
سه باره صد و سی هزاران سوار
❈۴❈
دل هر کس از رنج خود شاد کرد
به اسب و سلیحش تن آباد کرد
فرستاد کارآگهی را نخست
که آگاهی از دشمن آرد درست
❈۵❈
برفت و به دانش بدانست مرد
بیامد قراطوس را یاد کرد
که دشمن فزون نیست پنجه هزار
نبرده سواران و مردان کار
❈۶❈
بخندید و گفتا، چنین است راست
وگرنه نشستن به دریا چراست؟
پشیمان شده ست از گذشتن به آب
نداند که ایران نبیند به خواب
❈۷❈
وزآن کرده بود او به دریا درنگ
که آید قراطوس پیشش به جنگ
که شهری بزرگ است سخت استوار
نباید که او شهر گیرد حصار
❈۸❈
چو سستی نماید درنگ آورد
قراطوس لشکر به جنگ آورد
چنان آمد آن کار کز پیش دید
قراطوس لشکر سوی او کشید
❈۹❈
فرود آمد او بر دو فرسنگ کوش
سپاهی همه تشنه ی جنگ و جوش
طلایه بیامد بداد آگهی
که از خیمه جایی نمانده ست تهی
❈۱۰❈
از آن شادمان گشت و گفتا رواست
همی هر کسی آن کند کش هواست
تو رو بازگرد و به لشکر مپای
چو آید طلایه تو سستی نمای
❈۱۱❈
گذشت آن شب و روز دیگر به جنگ
نیامد که در کار سازد درنگ
طلایه فرستاد و فرمود کوش
کزآن سر طلایه ببینی، مکوش
❈۱۲❈
چو آرند حمله میاویز دیر
بمان، تا شود بر تو دشمن دلیر
وزآن پس گریزان سوی لشکر آی
به آویزش اندر تو سستی نمای
❈۱۳❈
طلایه بیامد به نزدیک شاه
نگهداشت آن رای باریک شاه
طلایه ی قراطوس نزدیک بود
یکی خویشتن را بدیشان نمود
❈۱۴❈
بدیدندش از دور، جوشان شدند
یکایک چو رعد خروشان شدند
چو دیدند زخم درشت یلان
رمیدند ماننده ی بددلان
❈۱۵❈
دلیران که از پس همی تاختند
همه ترگ و جوشن بینداختند
گریزان به نزدیک شاه آمدند
برهنه تن و بی کلاه آمدند
❈۱۶❈
طلایه چو نزدیک لشکر کشید
نگه کرد و آن مایه لشکر بدید
بیامد قراطوس را گفت باز
ز کار طلایه که چون گشت باز
❈۱۷❈
که مغز فریدون همانا خرد
ندارد، گر این سان چنو پرورد
بدین مایه لشکر سرافرازد او
سپاهی بدین بددلی سازد او
❈۱۸❈
که با ما زمانی نیاویختند
هم از گرد یکباره بگریختند
خود از بهر این مایه بدخواه را
نبایست رنجه شدن شاه را
❈۱۹❈
که ایشان ز ما همچو آهو ز یوز
گریزان شدند ای شه نیوسوز
قراطوس از آن گفته شد شادمان
تو گفتی که بروی سرآمد غمان
کامنت ها