ایرانشان:بفرمود تا گاه بانگ خروس زننده بزد نای رویین و کوس
❈۱❈
بفرمود تا گاه بانگ خروس
زننده بزد نای رویین و کوس
جهان پُر شد از شور وز مشغله
برآمد ز روی زمین زلزله
❈۲❈
خروش ستوران و بانگ گوان
درخشیدن تیغ و برگستوان
ز مریخ بستد دل ورای و هوش
همان زنده را زهره آمد به جوش
❈۳❈
قراطوس را دو برادر بُدند
که با لشکر و تخت و افسر بُدند
چپ و راست لشکر بدیشان سپرد
که بودند هر دو دلیران گُرد
❈۴❈
بداد از سپه هر یکی را سوار
ز جنگاوران و یلان صد هزار
به قلب اندرون خویش را جای کرد
درفش از پسِ پشت بر پای کرد
❈۵❈
وزآن روی کوش جهانگیر باز
سپه را بفرمود تا کرد ساز
سپاهی به مردان خورّه سپرد
که سالار ایرانیان بود خرد
❈۶❈
سوی راست لشکر فرستادشان
بسی تیغ و برگستوان دادشان
سلیح تن خویش و اسب نبرد
برادرش را داد و در قلب کرد
❈۷❈
بدو گفت چون قلب دشمن ز جای
بجنبد تو در جنگ سستی نمای
چنان کن که دشمن شود بر تو چیر
قراطوس گردد ز غمری دلیر
❈۸❈
به کمباره داد او سپاهی دگر
کجا اورمزد آمد او را به در
سواری که با قارن رزمزن
برابر همی داشتی خویشتن
❈۹❈
به تن خویش او بود و پیوند اوی
گرامیتر او را ز فرزند اوی
سوی میسره کرد جایش پدید
برفت و سپه بر دو صف برکشید
کامنت ها