ایرانشان:چو پردخته شد او به کار سپاه میان سپاهش نهان گشت شاه
❈۱❈
چو پردخته شد او به کار سپاه
میان سپاهش نهان گشت شاه
برآمد خروش و بپیوست جنگ
شتاب اندر آمد بجای درنگ
❈۲❈
غو کوس و آواز گرز یلان
نهان کرده بر چهره ی بددلان
خدنگ دو پیکان دل و دیده خست
کمند گوان دست و گردن ببست
❈۳❈
سنان درخشان روان را بسوخت
چو آتش ز خون تیغها برفروخت
برآن دشت خون یلان جوی کرد
زمانه سر بددلان گوی کرد
❈۴❈
چنان شد که اسب نبرد آزمای
بجز بر سر و سینه ننهاد پای
قراطوسیان دسترس یافتند
شب آمد همه روی برتافتند
❈۵❈
طلایه برون رفت و بنشست جوش
سران سپه را بپرسید کوش
که امروز چون بودتان روزگار
چگونه ست دشمن گه کارزار
❈۶❈
چنان پاسخ آورد گردنکشی
که دشمن چنان است چون آتشی
به زهره دلیر و به تن زورمند
فراوان نمودند ما را گزند
❈۷❈
که ما سست بودیم در کارزار
چنانچون تو فرمودی ای شهریار
ندانیم کاین رای چون دیده ای
که سستی ز لشکر پسندیده ای
❈۸❈
چنین پاسخش داد آری رواست
کند هرکسی آن که او را هواست
یکی چاره ای خواستم ساختن
دل از رنج دشمن بپرداختن
❈۹❈
کنون کار از آن چاره اندر گذشت
ببینید فردا بر این پهن دشت
که من با قراطوس جنگ آورم
بگیرمش و ایدر به تنگ آورم
❈۱۰❈
اسیران آن روز را پیش خواست
بپرسید و گفتا بگویید راست
که پیش قراطوس گستاختر
کدام است تا زو بپرسم خبر
❈۱۱❈
نمودند پس مهتری را بدوی
ز بند گران زعفران کرده روی
کز این مرد نزدیکتر نیست کس
دگر کهترانیم با دسترس
❈۱۲❈
مر او را بر خویشتن بازداشت
برآن دیگران بر نگهبان گماشت
بدو گفت فردا اگر ز انجمن
نمایی قراطوس را تو به من
❈۱۳❈
به جان و به تن زینهارت دهم
بسی گوهر شاهوارت دهم
چو یابم بر این شهر بر دسترس
نیازارم از مردمان تو کس
❈۱۴❈
تو را افسر خسروانی دهم
ز کشور یکی مرزبانی دهم
ز گفتار او شادمان گشت مرد
بدو گفت بنمایمش در نبرد
❈۱۵❈
که جان خوشتر از شاه وز شهر نیز
هم از خویش و پیوند و فرزند و چیز
بهنگام طوفان زنی هوشمند
نه فرزند زیر پی اندر فگند؟
❈۱۶❈
به مردان خورّه چنین گفت کوش
که امشب نهانی برو بی خروش
سوار و پیاده ببر شش هزار
سر راه دشمن بگیر استوار
❈۱۷❈
چو دیدی که آمد هزیمت سپاه
درِ شهر باید که داری نگاه
نمان تا به شهر اندر آید یکی
که با رنج ازآن پس نماند یکی
❈۱۸❈
سپه را به ره کرد و مردم برفت
درِ شهر با رهبری برگرفت
چو در پرده پنهان شدند اختران
ز خاور برافروخت شمعی گران
❈۱۹❈
قراطوس لشکر بیاراست زود
برآن سان که آیین دوشینه بود
همی بود در قلبگه با سپاه
برآویخت و تیره شد از گَرد ماه
❈۲۰❈
از ایرانیان کشته شد چند مرد
به انگُشت بنمودش اندر نبرد
چو بشناختش کوش، نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
❈۲۱❈
بدو حمله آورد با ده هزار
از ایران سواران نیزه گزار
سپاه قراطوس برداشتند
بکُشتند بسیار و برگاشتند
❈۲۲❈
بزد اسب کوش و برآورد جوش
خروشید کای شاه ناپاک هوش
چو نیروی مردی نداری به جنگ
چرا پیش مردان روی تیز چنگ
❈۲۳❈
بزد چنگ و برداشت او را ز زین
به بالا برآورد و زد بر زمین
ببستند فرمانبرانش دو دست
وزآن پس بغرّید چون پیل مست
❈۲۴❈
ز زین کوهه گرز گران برکشید
چو آتش بدان دشمنان بررسید
چو دیدند نیرو و آهنگ اوی
گرفتار سالار در چنگ اوی
❈۲۵❈
رمید از نهیبش بدان سان سپاه
که خورشید در گرد گُم کرد راه
یکایک نهادند سر سوی شهر
از آن رزم رنج و غمان دید بهر
❈۲۶❈
هزیمت به مردان خورّه رسید
بر این روی دروازه صف برکشید
چو پیش آمد آن لشکر کینه خواه
ز دروازه برگشت یکسر سپاه
❈۲۷❈
پراگنده هر کس همی تاختند
همه تیغ و ترکش بینداختند
نرفت اندر آن شهر از ایشان یکی
ز ایرانیان کشته شد اندکی
❈۲۸❈
شتابان همی تاخت تا شهر، کوش
سپاه از پسِ پشت پولادپوش
دل اندیشه، مغزش گرفتار بود
که دشمن چنان گشن و بسیار بود
❈۲۹❈
همی گفت کایرانیان زین سپاه
نباید که گردند خیره تباه
چو مردان خورّه بیامد درست
گُل از روی کوش دلاور بُرست
❈۳۰❈
بدو گفت مردان که ای نامجوی
چو دشمن تو را دید برگاشت روی
همه نیزه و تیغ برداشتیم
سواری در این شهر نگذاشتیم
❈۳۱❈
پراگنده گشتند گردان همه
که گرگان ببینند روز دمه
از آن شادمان شد دل کوش، گفت
که مردی ز مردان نشاید نهفت
❈۳۲❈
برآن شیر دل مهربانی فزود
فرود آمد او بر در شهر زود
فرستاد تا لشکری رخت خویش
بیاورد با مایه ور تخت خویش
کامنت ها