ایرانشان:یکی نامه فرمود نزدیک شاه که بنده چو آمد بدین جایگاه
❈۱❈
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
که بنده چو آمد بدین جایگاه
مر این مردمان را که از باختر
گریزنده بودند و آسیمه سر
❈۲❈
یکایک به جُستن چو بشتافتم
در این کشور اندلس یافتم
قراطوس شاهی و خودکامه ای
نبشتم به نزدیک او نامه ای
❈۳❈
مگر مردمان را دهد باز جای
نپذرفت پند و نیامدش رای
به پاسخ برآن بر چو آشفته بود
که در نامه چندان سخن گفته بود
❈۴❈
کز این پیشتر بنده نزدیک شاه
فرستاد و برخواند در پیشگاه
گذشتم به دریا و کردم درنگ
چنین تا خران اندر آمد به تنگ
❈۵❈
بدان تا بیندیشد آن تیره رای
دهد زیردستان ما باز جای
سپاهی بهم کرد و آمد برم
که ده یک نبودند از آن لشکرم
❈۶❈
به فرّ تو چون بر دمید آفتاب
ربودمش چون استخوان را عقاب
درفشش به دو نیم کردم به تیغ
سپاهش گرفتند راه گریغ
❈۷❈
بدان استواری یکی شهر داشت
که بُرجش ز گردون همی برفراشت
برآورده دیوارش از سنگ خار
بجای گِل ارزیز برده بکار
❈۸❈
به نیروی شاه جهان بستدم
همه کاخ و ایوان بهم بر زدم
ز گنج آنچه در خورد گنجور شاه
گزیدم، فرستادم اینک به راه
❈۹❈
دگر بهر دادم بدین زیردست
که در کشورش داشتندی نشست
بدین کاردانان سپردیمشان
بدان شهرها باز بردیمشان
❈۱۰❈
من ایدر همی کرد خواهم درنگ
چو از باختر بر دمد بوی و رنگ
شود یکسر آباد چون بود پیش
به آبشخور آید همی گرگ و میش
❈۱۱❈
برآن روی لشکر کشم چندگاه
ز کار من آگاهی آید به شاه
نوشت و به عنوانش برزد نگین
فرستاد بر دست مردی گزین
❈۱۲❈
مر او را سپردند و شد کاروان
به دَه کاروان بر یکی ساروان
ز برگستوانور سپه سه هزار
برفتند با او سوی شهریار
❈۱۳❈
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه اسب و چه برگستوان و سپاه
کامنت ها