ایرانشان:چو نادیده جایی ز کشور نماند سپه را سوی کوه طارق بخواند
❈۱❈
چو نادیده جایی ز کشور نماند
سپه را سوی کوه طارق بخواند
بدید آن همه کوهها را که چون
که گفتی شده ست آسمان را ستون
❈۲❈
ز دریا برافراخته هفت کوه
که از دیدنش دیده گردد ستوه
پس آخر یکی راه دشوار تنگ
نه آرام شیر و نه جای پلنگ
❈۳❈
گرفته بر او جایگاه آدمی
ز بس چشمه و میوه و خرّمی
به پرواز اگر باز برتر شدی
همانا به یک روز بر سر شدی
❈۴❈
سرآورده درهم چو انگشت دست
گشاده میانها به پرتاب شست
گذر کرده یک نیمه بر میغ بر
کلنگ آشیان کرده بر تیغ بر
❈۵❈
چنان از بلندی سخن راندند
که کوه کلنگان همی خواندند
برآن کوهها کان ارزیز یافت
همان کان مسّ و دگر چیز یافت
❈۶❈
چنین گفت با دل که ایدر نشست
بسازیم و دلها از اندیشه رَست
چو ایدر بیاریم فرزند و گنج
کی اندیشه زین هر دو یابیم و رنج
❈۷❈
به گیتی از آن پس نداریم باک
ز شاهان، وز لشکر سهمناک
بفرمود تا موبدان هفت کوه
ببخشند بر مهتران و گروه
❈۸❈
سپه اندر او جای خود ساختند
سر سال هفتم بپرداختند
برآورد شهری نه پهن و نه تنگ
همه باره ی شهر ارزیز و سنگ
❈۹❈
به ایوان و طارم بیاراستش
به باغ و به گلشن بپیراستش
برآورد سی گنبد زرنگار
همان بیست ایوان گوهر نگار
❈۱۰❈
برابر دو ایوان ز رخشان بلور
ز گوهر نگارش همه شیر و گور
ز صندل همه تختها در خورش
به گوهر بیاراسته پیکرش
❈۱۱❈
همه فرش دیبای زربفت چین
که کس را نبود از بزرگان چنین
بیاراست و آن گه شبستانها
ببستند آذین در ایوانها
❈۱۲❈
زن و بچّه و گنح در کوه برد
به دستور و گنجور و خسرو سپرد
سپاهش همه کدخدایی و رخت
کشیدند یکسر بدان کوه سخت
❈۱۳❈
ز هر پیشه ای مردم آورد نیز
ببخشیدشانن ساز و هرگونه چیز
به مردم بیاراست بازارگاه
دو دروازه بر شهر بگشاد شاه
❈۱۴❈
یکی سوی دریا، یکی سوی شهر
به هر دو، شب و روز مردم گذر
برآن هر دو زآهن دو در برنهاد
که هرگز ندارد چنان کس به یاد
❈۱۵❈
وزآن پس دگر شهرها کرد چند
نهادش بزرگ و حصارش بلند
به هر شهر بر سیصد و شصت ده
که دِه به از شهرها بود و مه
❈۱۶❈
پس آن کوهها خوشتر از راغ شد
دِه اندر دِه و باغ در باغ شد
پر از مردم و چارپای و گله
همه بی نگهبان کرده یله
❈۱۷❈
برآن کوه چون مردم آرام کرد
مر آن آب را ناحهه نام کرد
دو سال اندر این شهر بنشست کوش
به کام دل و رامش و نای و نوش
❈۱۸❈
خرامان گهی سوی نخچیر و دشت
یکی بر ره کوه و دریا گذشت
سپه را گهی سوی صحرا کشید
گهی سوی تاری و دریا کشید
❈۱۹❈
یکی بی گمان وادی از سنگلاخ
کز آن خیزد آن رود پهن و فراخ
ز مرزی که نامش ستیر است رود
ز هر سو بدین وادی آرد فرود
❈۲۰❈
کنون شهر و دهها و دریا و کوه
بجای است و بینند یکسر گروه
همانا عرب گشت از آن شادکام
که شهر بنی سالمش کرد نام
❈۲۱❈
همی بیست سال اندر آن رنج برد
ز بهر زن و بچّه او گنج برد
بپرداخت و ایمن شد از روزگار
وز این آگهی شد سوی شهریار
❈۲۲❈
ز تاح فریدون صد و بیست سال
گذر کرده بود و شده بی همال
دگرگونه گفتند کارآگهان
که هنگام جمشید شاه جهان
❈۲۳❈
خلیل آمد از راه پیغمبری
درستی ندارد چنین داوری
کز او تا به پیغمبر مارکش
بود چار صد سال و سی سال و شش
❈۲۴❈
همی داند آن کس بر او مهر بود
که موسی به گاه منوچهر بود
کامنت ها