ایرانشان:پس از کار مغرب، سیاهان زفت شدند آگه از راز جوینده گفت
❈۱❈
پس از کار مغرب، سیاهان زفت
شدند آگه از راز جوینده گفت
که مغرب به جایی رسیده ست باز
ز زرّین و سیمین و هر گونه ساز
❈۲❈
هم از چارپایان و کشت و درود
که هرگز بر آن سان نباشد شنود
نهانی سپاهی برفت و بدید
از آن بهتر آمد که نوبی شنید
❈۳❈
بدین آگهی مژده آوردشان
به گفتار گستاختر کردشان
که کشور بدین خوبی و دلبری
تهی دیدم از شاه وز لشکری
❈۴❈
همه دشت پر چارپای و یله
شبانی ندیدم به پیش گله
ز نوبی و بجّه هزارن هزار
فراز آمدند از پی کارزار
❈۵❈
گروهی از ایشان همه پوی پوی
سوی روبله نیز بنهاد روی
دگر نیمه تازان به راه سوان
سوی کشور مصر پیر و جوان
❈۶❈
سیاهان پیشین کشیدند دست
همه با زمین شهر کردند پست
ز مغرب برآورد خونبار موج
گریزان شده مردمان فوج فوج
❈۷❈
سواران به کوش آگهی تاختند
که کشور سیاهان برانداختند
بخندید و از طارق آمد فرود
به ملّاح و کشتی گذر کرد و رود
❈۸❈
به نامه سپه را همه باز خواند
درم داد، اسب و ز هرگونه راند
فراز آمدش مرد ششصد هزار
زره دار و برگستوانور سوار
❈۹❈
ز دریا گذر کرد و آمد به دشت
ز جوشن همی آسمان خیره گشت
نخستین برآن لشکر آورد روی
کز او روبله گشت بی رنگ و بوی
❈۱۰❈
سیاهان پراگنده بودند و مست
کشیده به تاراج و بیداد دست
نه آگاهی از کوش و چندین سپاه
نه جایی طلایه بمانده به راه
❈۱۱❈
شبیخون ز کوش آمد و تاختن
خروش دلیران و کین آختن
سوی خنجر و تیغ بردند دست
از ایشان نه هشیار جست و نه مست
❈۱۲❈
سیه چهرگان صف کشیدند پیش
دلیری نمودند و مردی ز خویش
پیاده، برهنه، نه اسب و نه ساز
به دست اندرش شاخ چوبی دراز
❈۱۳❈
عمودی که خوانی همی تو فرسب
که از زخم او پست شد مرد و اسب
زدی زخم و اندر گذشتی ز مرد
بدیده تگاور بدیدیش گرد
❈۱۴❈
وگر تیغ و تیر آمدی بر تنش
فسرده به خون اندرون دامنش
ندانستی آیین و راه گریز
دل از کینه و مغزشان از ستیز
❈۱۵❈
دو دیده ز خون و رُخ انگشت رنگ
تناور به زور و دلاور به جنگ
به نیروی پیل و به چنگال شیر
به تن زورمند و به زَهره دلیر
❈۱۶❈
نه برگاشتی روی با زخم مرد
ز پای اندر آوردی او را به گَرد
فراوان بکشتند از ایران سپاه
هم از دیو چهران بسی شد تباه
❈۱۷❈
سپه را بسی ناسزا گفت کوش
همی گفت کای لشکر تیره هوش
شما را چه بوده ست بدین کارزار
شنیدید گفتار من سست خوار
❈۱۸❈
گروهی سیاهان بی ساز و اسب
به دست اندرون چون شبانان فرسب
فزون نیست یک نیمه دشمن ز ما
همی ننگ آید مرا از شما
❈۱۹❈
چه گویید با خسرو گرزکوب
که ما بس نبودیم با زخم چوب
مبادا جهان نیزه و تیغ تیز
که از زخم چوب آیدش رستخیز
❈۲۰❈
بگفت این و با لشکر آهنگ کرد
ز خون خاک و سنگ ارغوان رنگ کرد
سپاه اندر آمد به شمشیر و تیر
ز کُشته زمین شد چو دریای قیر
❈۲۱❈
ز جنگاوران و یلان کس نرست
همه کُشته گشتند و افگنده پست
چو نوبی بدید آن چنان زخم تیغ
نهانی گرفتند راه گریغ
❈۲۲❈
یکایک شدند از جهان ناپدید
تو گفتی که کس روی نوبی ندید
چو پیروز شد کوش و آمد فرود
بدان شادکامی می آورد و رود
❈۲۳❈
بفرمود تا هر کسی کُشته ای
سیاهی به خون اندر آغشته ای
بپختند و کردند بریان گرم
نه آزرم در دل نه در دیده شرم
❈۲۴❈
تنی چند را پاره کردند نیز
بپخته ازآن دیگ و هرگونه چیز
تنی چند را پوست بیرون کشید
به گیتی کسی آن شگفتی ندید
❈۲۵❈
گروهی به دو نیم کردند پست
گروهی بُریده سر و پای و دست
بدو هرکسی گفت کای شهریار
نگویی مرا تا چگونه ست کار
❈۲۶❈
که با کُشتگان هیچ شاه این نکرد
نه بریان و پخته کسی دید مرد
بخندید و گفت این سپاهی ست نو
دلیران کینند و مردان گو
❈۲۷❈
پراگنده ی کشور از بهر چیز
هم از بهر تاراج و کُشتن بنیز
هرآن کاو به لشکر گه آید فراز
بترسند از این هول و گردند باز
❈۲۸❈
چو بینند از این سان ز ما دستبرد
نیایند دیگر به یک جای گرد
به ما بر بدان سان گمانی برند
که پخته همی گوشت مردم خورند
❈۲۹❈
برآن کشتگان اشک ریزان شوند
ز بیم تن خود گریزان شوند
از ایشان زمین چون شبه رنگ کرد
بدان لشکر دیگر آهنگ کرد
❈۳۰❈
رسید اندر ایشان بدان کوهسار
که حاجات خوانی بدین روزگار
به نزدیکی مصر چندان گروه
که پیدا نبود ایچ دریا و کوه
❈۳۱❈
هوا نیلگون و زمین زاغ رنگ
ز رنگ سیاهان پولاد چنگ
چو لشکر بدیدند، برخاستند
همه چوبها را برافراختند
❈۳۲❈
خروشان چو تندر، کشیدند صف
چو ببران به لبها ببستند کف
جهانجوی کوش و دلاور سپاه
دو منزل به یک روز ببرید راه
❈۳۳❈
بدان ناتوانی فرود آمدند
سوی رامش و نای و رود آمدند
بدان تا برآساید از رنج راه
که بس خسته بودند شاه و سپاه
❈۳۴❈
سیه چهرگان را گمانی فزود
که دشمن نیارست رزم آزمود
شما را شدستیب از این تاختن
همی رزم باید کنون ساختن
❈۳۵❈
خروش آمد و گشت جنبان سپاه
شد از رنگشان روی هامون سیاه
سوار از طلایه سوی کوش تاخت
از آن هول گفتی که بیهوش یافت
❈۳۶❈
که اینک سپاه اندر آمد به تنگ
شما را کنون نیست جای درنگ
جهانجوی کوش اندر آمد به اسب
سپه گشت مانند آذرگشسب
❈۳۷❈
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
دلیران ایران و گردنکشان
نخستین یکی تیر باران کنید
پس آهنگ جنگ سواران کنید
❈۳۸❈
سوی نیزه و تیغ یازید دست
چو شیران تند و چو پیلان مست
کسی را که دستش به بند آورید
اگر گردنش در کمند آورید
❈۳۹❈
به دندان تنش پاره پاره کنید
به کین اندر آیید و چاره کنید
چو پیوسته گردید با این سپاه
به دندان کُنید این یلان را تباه
❈۴۰❈
بدان تا به ما بر گمانی برند
که اینان همی آدمی را خورند
بترسند و گردند از این رزم باز
نیایند دیگر به آن جا فراز
❈۴۱❈
چنان کرد لشکر که سالار گفت
چو سوفار با شست کردند جفت
تن تیره چهران چو پیکان نمود
گذر کرد و بیرون شد از پشت زود
❈۴۲❈
گروهی بدان تیر باران بکُشت
گروهی به زوبین و زخم درشت
همان دیو چهران ز هر سو زنان
به چوب گران لشکری را زیان
❈۴۳❈
برآن سر که زخم آمد از چوب ساج
نه فرخ کُله دید، از آن پس، نه تاج
هرآن اسب کاو زخم خورد از فرسب
شکسته شد آن استخوان اندر اسب
❈۴۴❈
بسی کُشته آمد ز هر دو سپاه
برآمیخت بر هم سفید و سیاه
دلیران ایران کرا یافتند
به دندان دریدنش بشتافتند
❈۴۵❈
گسستند چرمش ز پهلو و پشت
چنان هر گروهی یکی را بکُشت
جهانجوی چون اندر آن رزمگاه
بسی کرد ازآن دیو چهران تباه
❈۴۶❈
اگر بر میان زد به دو نیم کرد
دل تیره چهران پُر از بیم کرد
برهنه تن دشمن و تیغ کوش
همانا که خون آید از غم به جوش
❈۴۷❈
سیاهان از او کین گرفتند و خشم
همی تاب خشم اندر آمد به چشم
از آن سان همی بود یکچند جنگ
زمین گشته از کُشته بر زنده تنگ
❈۴۸❈
پراگندگان سیاهان پیش
رسیدند و دیدند یاران خویش
چنان کُشته و افگنده بر دشت کین
که پیدا نبود از سیاهان زمین
❈۴۹❈
یکی را سر و پای پخته به ریگ
یکی کرده بریان برآن گرم دیگ
یکی پوست کنده برآویخته
یکی را پی و استخوان ریخته
❈۵۰❈
یکی را سگ آورده در زیر پای
شکم خورده و پُشت مانده بجای
همی هرکه آن دید بر دشت جنگ
نیارست کردن زمانی درنگ
❈۵۱❈
ز بیم سر خویش برگشت و رفت
ره خانه ی خویش و کشور گرفت
بدین لشکر آمد درست آگهی
که شد دشت کین از سیاهان تهی
❈۵۲❈
ز مردار خواران سپاهی درشت
بیامد همه نوبیان را بکُشت
دریدند و خوردند از ایشان بسی
از آن نامداران نماندش کسی
❈۵۳❈
چنان خیره گشتند از این آگهی
که از رزم شد مغز ایشان تهی
شب تیره از رزم بگریختند
برآن کشتگان خون همی ریختند
❈۵۴❈
چو از قوس خورشید سر بتافت
ز نوبی برآن دشت کین کس نیافت
سپه برنشاند و خود از پس برفت
چه مایه بکُشت و چه مایه گرفت
❈۵۵❈
از آن زاغ چهران شوریده رای
ز سیصد یکی هم نشد بازجای
بیابان، یک ماهه ببرید کوش
همی رفت با لشکری سخت کوش
❈۵۶❈
به راه سوان تا به تُوّه رسید
ازآن کینه شمشیر کین برکشید
کرا دید از ایشان بکُشت و بسوخت
از آن مرز نیز آتشی بر فروخت
❈۵۷❈
همه شهرها کرد ویران و پست
بکشت آن کش آمد ز نوبی به دست
بفرمود پختن تنی چند باز
بدان تا همی گفت نوبی به راز
❈۵۸❈
که اینان پلنگان کین گسترند
کجا پخته و خام مردم خورند
به هر مرز کاین آگهی رفت نیز
سراسر گرفتند راه گریز
کامنت ها