ایرانشان:در آن بیشه آن مردمان روز و شب گریزان، خلیده دل و خشک لب
❈۱❈
در آن بیشه آن مردمان روز و شب
گریزان، خلیده دل و خشک لب
ببودند یکچند، تا شاه چین
سوی رزم مهراج شد پر ز کین
❈۲❈
به مهراجیان اندر آمد شکست
از آن نامداران سواری نرست
پسرش اندر آن رزمگه کشته شد
سر تخت مهراج برگشته شد
❈۳❈
از آن درد یکچند بیمار گشت
به چشم همه سرکشان خوار گشت
سگالش همی کرد تا چون کند
که خنجر ز ماهنگ پر خون کند
❈۴❈
ز کارآگهانش کسی بازگفت
که دخترش جمشید را بود جفت
دو فرزند دارد از او همچو ماه
نهان گشته هر سه در ایوان شاه
❈۵❈
نه بینند هر سه به روز آفتاب
نه از بیم ضحاک یابند خواب
چو مهراج بشنید برجست زود
به گوینده بر مهربانی فزود
❈۶❈
بدادش بسی جامه و سیم و زر
چه اسب و ستام و کلاه و کمر
بدو گفت کاکنون رسیدم به کام
خورش خواست و رامشگر و رود و جام
❈۷❈
به ضحّاک جادو یکی نامه کرد
فروغ دروغ از سر خامه کرد
اگرچه نکوهیده باشد دروغ
رهاننده باشد چو گیرد فزوغ
❈۸❈
دروغ از بنه هیچ نتوان شنود
خنک هر که کم گفت اگر کم شنود
کامنت ها