ایرانشان:وزان پس به دستور داننده گفت که کاری ست مانده مرا در نهفت
❈۱❈
وزان پس به دستور داننده گفت
که کاری ست مانده مرا در نهفت
یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ
گر آیند دیگر سیاهان به جنگ
❈۲❈
بجوشند وز کینه جنگ آورند
در آن جا مردم درنگ آورند
زن و بچّه و هرچه دارند و چیز
در آن شهر ایمن بدارند نیز
❈۳❈
درافگند در مرز جویندگان
به جستن گرفتند جویندگان
به اطرابُلُس، جایگه یافتند
بدین اگهی تیز بشتافتند
❈۴❈
بنزدیک دریا پی افگند شهر
همه سنگ خارا از ارزیز بهر
بدان سان درآورد گردش حصار
که گشت از بلندی یکی کوهسار
❈۵❈
دری آهنین استوارش نهاد
که هرگز به نیرنگ نتوان گشاد
نهادی که گرد هفت کشور زمین
بدان شهر گرد آمدندی به کین
❈۶❈
نبودی بدان شهرشان دسترس
که اندیشه از آسمان بود و بس
فراوان نهاد اندر او خوار بار
همان آلت و جوشن کارزار
❈۷❈
چنین گفت با مردم آن زمین
که گر دیو چهره بجوشد ز کین
شما با زن و بچّه و خواسته
شوید اندر این شهر آراسته
❈۸❈
نباید که چون گردم آگه ز کار
ز مردم برآورده باشد دمار
ز هر سو بدان شهر بنهاد روی
هرآن کس که با او بود رنگ و بوی
❈۹❈
فزونی کسی را که برواز گشت
در آن شهر بنهاد و خود بازگشت
همان باره ی شهرهای دگر
به گردون گردان برآورده سر
❈۱۰❈
چو ناکور و چون نیرو و قیروان
به گردش در آورد روان
بدان نیکوی کآن دلاور نمود
که خوبی به خوبی همی برفزود
❈۱۱❈
همه مردمانش گرفتند دوست
ز شادی برون رفت مردم ز پوست
چو از بد همی بودشان دستگیر
هواخواه او گشت برنا و پیر
❈۱۲❈
از آن دیو چهران با دار و برد
از آن پس کس آهنگ ایشان نکرد
کامنت ها