ایرانشان:سرِ نامه از بنده ی شهریار جهان را چو خورشید، پروردگار
❈۱❈
سرِ نامه از بنده ی شهریار
جهان را چو خورشید، پروردگار
سپهر روان زیر فرمان او
همه درد نیکو به درمان او
❈۲❈
من آن دردمندم که گر شاه زوش
ندارد به گفتار این بنده گوش
ز من بی زمانه برآید دمار
گرفتار باشد بدین شهریار
❈۳❈
به بنده چو از شاه فرمان رسید
که جمشید گشت از جهان ناپدید
بدان کشور اندر مر او را بجوی
به جُستن نهادم بدین مرز روی
❈۴❈
به دریای چین با سپاهی بزرگ
پدید آمد آن تیره روزه سترگ
بدانستم و پیش بردم سپاه
شکی بود بر لشکرم چندگاه
❈۵❈
ندانستم او را که پیروز کیست
بدان از جهان خویش و پیوند کیست
چو روزش سر آمد گرفتار شد
به دست چو من بنده ای خوار شد
❈۶❈
فرستادم او را به درگاه شاه
به کار اندرش ژرف کردم نگاه
بترسیدم و باز جستم ز راز
به ماهنگ چینی گنه گشت باز
❈۷❈
که پنهانش لشکر فرستاده بود
همان دخترش را بدو داده بود
دو فرزند دار از آن دیو چهر
برایشان فکنده ست ماهنگ مهر
❈۸❈
چو کارآگهان آگهی یافتند
بدین مژده زی بنده بشتافتند
فرستادم او را فرستاده ای
از این هوشمندی و آزاده ای
❈۹❈
که گر بنده ی شاه و فرمانبری
همی دشمنش را چرا پروری
اگر دستِ من شاه را دشمن است
ببرّم، نگویم که دست من است
❈۱۰❈
اگر شاه را هیچ داری تو دوست
مپرور مر او را که بدخواه اوست
چو با دشمنش دوستی افگنی
چنان دان که خود شاه را دشمنی
❈۱۱❈
برهمن نکو گفت و پندی نکوست
نشاید تو را دوست دشمن، به دوست
دو فرزند جمشید پیش تواند
اگرچه همان خون و خویش تواند
❈۱۲❈
چو از شاه آزار دارند و کین
نشاید که بینند روی زمین
فرستاد باید به نزدیک من
فرستم به دست یکی انجمن
❈۱۳❈
به نزدیک شاه جهان پیش از آن
که خود گردد آگه ز کار جهان
مرا و تو را زین بد آید به روی
بدین، ذرّه رنگ و بهانه مجوی
❈۱۴❈
من از مهربانی همی گویم این
نخواهم که ویران شود مرز چین
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
❈۱۵❈
بدین رفته باشی ز فرمان شاه
درست آید آن گاه بر تو گناه
فرستاده چون نزد او شد به چین
بدانست کآگاه گشتم از این
❈۱۶❈
خود آن نامه ی من بپایان نخواند
فرستاده را نیز چون سگ براند
مرا و شهنشاه را زشت گفت
که از دوست و دشمن بباید نهفت
❈۱۷❈
ز گفتارهای بد اندیش مرد
جز این یک سخن باز نتوانش کرد
که گفته ست ما را ز ضحاک باک
نیامد، ندارم من او به خاک
❈۱۸❈
ندانم کسی برتر از خویشتن
که فرمان دهد بر من و مرز من
برآشفتم از خیره پیغام او
وزآن ناسزا جنگ و دشنام او
❈۱۹❈
همان گه سپاهی گران ساختم
همه گنج خانه بپرداختم
به فرزند مهتر سپردم سپاه
فرستادم او را به پیگار شاه
❈۲۰❈
بکشتند چندان بر آن دشت کین
که خون سرخ کرد آب دریای چین
چو هنگام فیروزی آمد پدید
همان باد مر چینیان را دمید
❈۲۱❈
شکسته شد آن لشکر نامور
به خاک اندر آمد گرامی پسر
به مرگش، زمانه دل من بسوخت
ز مغزم یکی آتشی برفروخت
❈۲۲❈
از آن نامور لشکرم اندکی
نیامد به هند اندر از صد یکی
همه خانه ها مویه و ماتم است
بجای می و شادکامی غم است
❈۲۳❈
شنیدم کنون کآن بداندیش مرد
یکی لشکری بیکران گرد کرد
به روی من آورد روی سپاه
تویی شاه و درماندگان را پناه
❈۲۴❈
مرا گر به لشکر تو نیرو کنی
همه پادشاهی بی آهو کنی
که پرگست اگر پیشتر آن سترگ
بدین کشور آرد سپاهی بزرگ
❈۲۵❈
نماند به هند اندرون رنگ و بوی
به رنگ طبر خون شود آب جوی
هزار آفرین بر شهنشاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
❈۲۶❈
فرستاد با نامه یک سال باز
به درگاه ضحاک گردن فراز
به شش مه بریدند یک ساله راه
به بیت المقدس به نزدیک شاه
کامنت ها