ایرانشان:چنین گفت گوینده ی داستان ز گفتار آن پاکدل راستان
❈۱❈
چنین گفت گوینده ی داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
❈۲❈
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
❈۳❈
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
❈۴❈
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
❈۵❈
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
❈۶❈
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
❈۷❈
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
❈۸❈
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
❈۹❈
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
❈۱۰❈
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
❈۱۱❈
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
❈۱۲❈
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
❈۱۳❈
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
❈۱۴❈
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
کامنت ها