ایرانشان:ز لشکر گزین کرد ششصد هزار دلیران جنگی و مردان کار
❈۱❈
ز لشکر گزین کرد ششصد هزار
دلیران جنگی و مردان کار
ببخشید یک ساله روزی ز گنج
بر آن سرکشان و سواران رنج
❈۲❈
سر سال لشکر چو گرد سیاه
شتابان همی رفت تا پیش شاه
به دریا گذر کرد و بر خشک شد
بهار آمد و خاک چون مشک شد
❈۳❈
نسیم گل و بید تو بار دشت
یکایک ز گردون همی برگذشت
به عجلسکس آمد جهانجوی شاه
نه آگاه از او شهریار و سپاه
❈۴❈
هوا یکسره گرد لشکر گرفت
در و دشت او رنگ دیگر گرفت
چو سه روزه ره ماند تا شهر اوی
از آن آگهی غم شده بهر اوی
❈۵❈
از آن آگهی ناگهان خیره شد
همی روشنی پیش او تیره شد
سپاهی که نزدیکتر، باز خواند
به شهر اندر آورد و بیرون نماند
❈۶❈
حصاری شد و کرد شهر استوار
به مردان جوشنور نامدار
ز کوش و سپاهش نه آگاه بود
که گیتی پُر از شور بدخواه بود
❈۷❈
ندانست هرگز که چندان سپاه
تواند کشید آن یل رزمخواه
بترسید و بر کس نکرد او پدید
چنانچون ز مردی و دانش سزید
❈۸❈
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون از پی نام و ننگ
شما از پی جان و فرزند و چیز
همان دوده ی خویش و پیوند نیز
❈۹❈
بکوشید و مردی بجای آورید
بدان رای دل رهنمای آورید
بکوشید، باید به مردان و گنج
مگر بازداریم از این مرز رنج
❈۱۰❈
چو کوش آن سر برج و باره بدید
همان باره از سنگ یکپاره دید
روان گرد آن شهر دریای ژرف
از آهن دری برنهاده شگرف
❈۱۱❈
بفرمود تا برکشیدند غیو
دلیران کین و سواران نیو
ببارید بر باره تیر خدنگ
همی کرد یک ماه پیوسته جنگ
❈۱۲❈
بسی کُشته آمد ز هر دو گروه
شد از رزم کوش دلاور ستوه
گشادن ندانست و خیره بماند
فراوان به مغز اندر اندیشه راند
❈۱۳❈
از آن پس بفرمود تا لشکرش
بتاراج کرد آن همه کشورش
همه مرز را آتش اندر زدند
چنان بوم خرّم بهم برزدند
❈۱۴❈
پراگنده کردند مردانشان
که ویران شد آرام و ایوانشان
نماند اندر آن کشور آباد جای
مگر شهر و ایوان کشور خدای
❈۱۵❈
ز بیشه بیاورد چندان درخت
که بر لشکری تنگ شد جای سخت
به هر جای عرّاده بر پای کرد
سپه را به زیر اندرون جای کرد
❈۱۶❈
یکی روز جوشن بپوشید کوش
برآمد ز گردان لشکر خروش
کمر بست هرکس برآن رزم چُست
سواران همه صف کشیدند درست
❈۱۷❈
بینباشت راهش به خاک و به سنگ
ببارید بر باره تیر خدنگ
همان سنگ عرّاده و منجنیق
سر اندر کشید اسقف و جاثلیق
❈۱۸❈
چو هامون آگنده صد گز فزون
دلیری نمودند گردان به خون
برآمد شب تیره از تیغ کوه
همی رزم کرد آن دلاور گروه
❈۱۹❈
چو شب تیره شد کوش هم برنگشت
نخفت از بر کنده در پهن دشت
دلیران همه کنده انباشتند
همه راهها را نگهداشتند
❈۲۰❈
چو بگشاد گردون گردان نقاب
زمین کرد رخشان رخ آفتاب
تبر خواست و بیل و سپرهای جفت
گذر کرد بر کنده و پیش رفت
❈۲۱❈
چو سالار بر پیش باره نشست
گرفتند گردان کلنگی به دست
ز باره بریدن گرفتند سنگ
یلان و دلیران پولاد چنگ
❈۲۲❈
همی هرچه بگشاد برزد ستون
شد آن سنگها برتر از بیستون
وزآن پس به چوب آتش اندر زدند
همه باره یکسر بهم بر زدند
❈۲۳❈
فرود آمد آن کوه سنگین ز پای
بپرداخت هرکس که آن دید جای
ز بالا سپاه اندر آمد نگون
همی زیر باره شده خاک و خون
❈۲۴❈
سپاه حصاری گریزان شدند
چو از باره ی شهر ریزان شدند
سپه را به شهر اندر افگند کوش
برآمد ز هر کوی بانگ و خروش
❈۲۵❈
دلیران به شمشیر بردند دست
همه کوی و بازار کردند پست
بشد کوش تا پیش ایوان شاه
ز تاراج بربست دست سپاه
❈۲۶❈
همش گنج برداشت و هم تاج و تخت
گرفتار شد شاه شوریده بخت
به خنجر میانش به دو نیم کرد
دل تاجداران پر از بیم کرد
❈۲۷❈
زنان شبستانش را کرد بند
همه با دل خسته و مستمند
وز آن پس بلند آتشی بر فروخت
همه کوی و بازار و برزن بسوخت
❈۲۸❈
نماند اندر آن بوم و بر مرد و زن
نه شاه و نه سالار و نه رایزن
کامنت ها