ایرانشان:به بشکوبش آمد همان آگهی که آن کشور از جانور شد تهی
❈۱❈
به بشکوبش آمد همان آگهی
که آن کشور از جانور شد تهی
بترسید سالار آن مرز و گفت
که این مرد با مردمی نیست جفت
❈۲❈
همان گه با شهری و لشکری
بنه برنهادند بی داوری
ز مردم تهی کرد کشور همه
به پیش اندر افگندشان چون رمه
❈۳❈
شتابان به شهر خلایق رسید
بگفت آن شگفتی که از کوش دید
چو بشنید فاروق از او این سخُن
که کوش از بدیها چه افگند بن
❈۴❈
ز کردار و بیداد او خیره ماند
پُر اندیشه گشت و سپه بازخواند
ببخشیدشان اسب و خفتان و زین
همه تیغ و برگستوان گزین
❈۵❈
درم داد و لشکر به هامون کشید
شد از نعل اسبان زمین ناپدید
گرفت آنگهی مایه ور شهر پشت
یکی کنده فرمود ژرف و درشت
❈۶❈
فرستاد کارآگهی را نخست
ز دشمن همه رازها باز جُست
بیامد بدیدش به ده منزلی
سپاهی بدین تیزی و یکدلی
❈۷❈
بدان هیبت و هول بر تخت شاه
فرستاده از بیم گم کرد راه
تو گفتی که شیرند گردان همه
همه خشم دارند گرد و رمه
❈۸❈
بدان خیرگی بازگشت او ز راه
بگفت آن سخنها به فاروق شاه
دژم گشت فاروق و دم درکشید
نیارست با او به مردی چخید
کامنت ها