ایرانشان:فرستاده چون پیش فاروق شد ز شادی کلاهش به عیوق شد
❈۱❈
فرستاده چون پیش فاروق شد
ز شادی کلاهش به عیوق شد
هم اندر زمان پاسخش کرد باز
که ای شاه گردنکش رزمساز
❈۲❈
همه هرچه درخواستی آن کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
جز آن آمدن مرمرا پیش شاه
همی دل ز اندیشه گردد تباه
❈۳❈
اگر شاه بیند، نفرمایدم
به چشن بزرگی ببخشایدم
دگر هرچه گوید میان بسته ام
چو از خشم شاه جهان رسته ام
❈۴❈
چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید
بر او بر ببخشود و دَم درکشید
فرستاده را گفت کای مرد راست
بگویش که گر تو نیایی رواست
❈۵❈
برِ ما فرست آنچه ما خواستیم
بدین خواستن نامه آراستیم
چو خشنود شد کوش، فاروق گفت
که اکنون از او گنج نتوان نهفت
❈۶❈
گزین کرد از آن مرزداران هزار
که با تاج بودند و با گوشوار
یکایک بفرمود تا هر سری
غلامی بیارند با دلبری
❈۷❈
به رخساره ماه و به دندان چون قند
به غمزه همه جادوی را گزند
صد اسب دونده بیاورد نیز
یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز
❈۸❈
صد اشتر همه زرّ کرده به بار
همان سیصد از جامه ی زرنگار
دو فرزند بودش دلیر و جوان
برادر دو از گوهر خسروان
❈۹❈
فرستادشان با چنین خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین داد پیغام کای شهریار
برآمد همه کامت از روزگار
❈۱۰❈
سزد گر کنون بازگردی ز راه
بیامرزی این بنده ی نیکخواه
همان شاه بشکوبش آن من است
گریزنده از بد به خانِ من است
❈۱۱❈
نیارست رفتن بر تخت شاه
ز گیتی مرا کرد از این بد پناه
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت تاریک بدرخشدش
❈۱۲❈
چو فرزند فاروق و آن خواسته
به درگاه کوش آمد آراسته
پذیره شدندش همه سروران
دلیران لشکرش و گندآوران
❈۱۳❈
هرآن کس که رخساره ی کوش دید
روان و دل خویش بیهوش دید
فرود آمد و خاک را بوسه داد
چو بیدل همی آفرین کرد یاد
❈۱۴❈
بفرمود تا برنشستند، شاه
خرامان و شادان گرفتند راه
ز فاروق از آن پس بپرسیدشان
چو باهوش و با رای دل دیدشان
❈۱۵❈
همی راند تا پیش پرده سرای
مرآن سرکشان را بدادند جای
چو روز آمد، آن خواسته بنگرید
همان دلبران را یکایک بدید
❈۱۶❈
به دیدار ایشان دلش گشت شاد
مرآن سرکشان را بسی چیز داد
یکی عهد فرمود به پرنیان
به نام دلیران فاروقیان
❈۱۷❈
بدو داد بشکوبش و هرچه بود
بر آن نیکوی، نیکویها فزود
بدو گفت عجلسکس آباد کن
تو را دارم، از خویشتن داد کن
❈۱۸❈
چو کرد آن یلان را به خوبی گسی
شد از خواسته بهره ور هر کسی
سپاهش چو با برگ و با ساز شد
از آن جا سوی اندلش باز شد
❈۱۹❈
به شادی و بگماز بنشست و می
نیامدش یاد فریدون کی
مر آن دختران را بدان دلبری
به یک سال بستد همه دختری
❈۲۰❈
از ایشان هر آن کس که آمدش خوش
به مشکوی زرّینش بردند کش
ببخشید دیگر بر آن مهتران
بدان نامداران و فرمانبران
❈۲۱❈
همان ریدکان را همی بود کار
همین کرد با این بتان شهریار
کامنت ها