ایرانشان:برادرش را، کوش،در پیش خواند وز این داستان چند با او براند
❈۱❈
برادرش را، کوش،در پیش خواند
وز این داستان چند با او براند
بدو گفت تا آن گهی کآفتاب
ببینی که برخیزد از روی آب
❈۲❈
کرایابی از تخم جمشیدیان
به دو نیم کن در زمانش میان
بشد کوش و بگرفت ما چین و چین
به فرمان او شد سراسر زمین
❈۳❈
همی رفت تا چشمه ی آفتاب
سپاهی به رفتن گرفتن شتاب
کس او را برابر نیامد به جنگ
چو برگشت، کرد او به خمدان درنگ
❈۴❈
بفرمود کآباد کردند شهر
چنان کز بهشت است گفتیش بهر
ز جمشیدیان هر کرا یافت بوی
نهادی بدان جایگه کوش، روی
❈۵❈
به هر سو که کوش و سپاهش شتافت
ز جمشیدیان کودکی را نیافت
کرا هست پاینده یزدان پاک
ز ضحّاک، وز کوش وی را چه باک
کامنت ها