ایرانشان:یکی مرد پوینده را همچو دود فرستاد کآگاهی آردش زود
❈۱❈
یکی مرد پوینده را همچو دود
فرستاد کآگاهی آردش زود
بداند که لشکر چه مایه گذشت
کدام است کآمد بر این روی دشت
❈۲❈
گرفتند و بردند او را کشان
که از ترس بر چهره بودش نشان
بدو پهلوان گفت کای خیره هوش
به چه کار رفتی تو از پیش کوش
❈۳❈
همی گفت و خستو نیامد به راز
چنین گفت کای خسرو سرفراز
ندانم من این را که بردی تو نام
نه هرگز شنیدم که او خود کدام
❈۴❈
یکی مرد بیگانه ام کارجوی
ز من کار خواه و فزونی مجوی
بخندید قارن، بدو گفت رو
به نزدیک آن بدگهر باز شو
❈۵❈
نه ما از نهانی به جنگ آمدیم
که با لشکری تیز چنگ آمدیم
بگویش که ای تیره دیو نژند
که گردون بیاراد بر تو گزند
❈۶❈
بجای تو آن نیکویهای شاه
چرا خیره بایست کردن تباه
چنان خسته بودی به زندان و بند
که بگریستی بر تو هر مستمند
❈۷❈
یکی مرغ بودی تو بی بال و پر
بگسترد بر تو شهنشاه فر
بیاوردت آن شاه آزاد مرد
جهانی چنین زیر دست تو کرد
❈۸❈
کنون چون برآورد بخت تو بال
شدی شاه فرخنده را بدسگال
بدین بار اگر زنده یابم تو را
سر از تاجداری بتابم تو را
❈۹❈
سزای تو با تو میان سپاه
بگویم، فرستم از آن پس به شاه
بدان تا دگر بندگان بیش از این
نتابند روی و نجویند کین
❈۱۰❈
همانا که کار تو آمد به تنگ
از این پس به گیتی نیابی درنگ
کز ایران، وز ترک و تازی گوان
ز سقلاب، وز روم، وز هندوان
❈۱۱❈
همه گرزداران پرخاشجوی
به کینه نهادند سوی تو روی
بدانی چو آییم هر دو بهم
که من داد گفتم، نگویم ستم
❈۱۲❈
بفرمود تا دست از آن مرد نیز
بدارند و برداشت راه گریز
شتابان بیامد بنزدیک کوش
ز تن رفته جان و ز دل رفته هوش
❈۱۳❈
یکایک چو پیغام قارن بگفت
به پیش بزرگان نه ایدر نهفت
از آن نامداران لشکر پناه
خجل گشت و پرسید از آن مرد راه
❈۱۴❈
که لشکر چه مایه گذشته ست از آب
سپه با درنگ است اگر با شتاب
بدو گفت یک بهره بگذشت پیش
ز لشکر همه دشت بترست کیش
❈۱۵❈
همه شب سپه زیر خفتان و ترگ
همه ساخته، دل نهاده به مرگ
بدان سان همی از تو لرزید سخت
که از باد نیسان بلرزد درخت
❈۱۶❈
بدان روی مانده دو بهره سپاه
سراسر بنه هست نزدیک شاه
بدان نامداران چنین گفت کوش
که قارن سواری ست با فرّ و هوش
❈۱۷❈
اگرنه وی استی شبان رمه
ز دریا گذر کرده بودی همه
هم امشب یکی تاختن کردمی
دمار از دلیران برآوردمی
❈۱۸❈
ولیکن چه سود است کآن بدنژاد
دلیر است، با رای و با فرّ و داد
همان گه طلایه برون کرد زود
که از قارن و مکرش ایمن نبود
❈۱۹❈
به دو ماه بگذاشت دریا سپاه
سر ماه بگذشت بر ساقه شاه
ز کارآگهان گربزی برگزید
برفت و سپه را یکایک بدید
❈۲۰❈
بیامد بر سلم و گفت آن سپاه
فزون است از این ژرفتر کن نگاه
تو گویی که مردان پولادپوش
ز روی زمین گرد کرده ست کوش
❈۲۱❈
همان است گویی به گیتی سپاه
که من یافتم پیش آن کینه خواه
وزآن روی مردان بیامد نخست
همه ره ز ایران سپه باز جست
❈۲۲❈
چو آگاه شد بازگشت او به جای
چنین گفت کای شاه فرخنده رای
دو چندان که دشمن، تو را لشکر است
بدین رزم گردون تو را چاکر است
❈۲۳❈
ز گفتار او شادمان گشت کوش
غو کوس برخاست و بانگ و خروش
همی راند بر مرز دریا سپاه
شده روی دریا چو گرد سیاه
❈۲۴❈
میان دو لشکر چو دو میل ماند
جهان در کف گرد چون نیل ماند
ز دیده بشد خواب و ز دل شکیب
نهیب آمد و بود جای نهیب
کامنت ها