ایرانشان:دو لشکر برابر بر آن دشت کین تو گفتی که شد تنگ روی زمین
❈۱❈
دو لشکر برابر بر آن دشت کین
تو گفتی که شد تنگ روی زمین
جهان گفتی از غم به جوش آمده ست
ستاره به بانگ و خروش آمده ست
❈۲❈
طلایه ز لشکر بهم بازخورد
برآمد خروش ده و دار و برد
به یک حمله ایرانیان را ز جای
ببردند مردان رزم آزمای
❈۳❈
چه مایه بکشتند و کردند اسیر
چه مایه دگر خسته ی تیغ و تیر
سلیح و سواران و اسبان جنگ
سوی کوش بردند مردان جنگ
❈۴❈
سپاهش بدان پیشدستی گرفت
همه شادمان گشت و نیرو گرفت
بزد کوس و برداشت از جایگاه
به یک منزلی اندر آمد سپاه
❈۵❈
یکی جای بگزید دشوار و تنگ
فرود آمد و کرد لشکر درنگ
طلایه برون آمد از هر دو روی
دو سالار گردنکش کینه جوی
❈۶❈
ز ایرانیان اندیان دلیر
برون تاخت با لشکری همچو شیر
چو از دور گرد طلایه بدید
بزد دست و شمشیر کین برکشید
❈۷❈
به یک حمله از جای برکندشان
گریزان به لشکرگه افگندشان
چنان غلغل اندر سپاه اوفتاد
که کوش اندر آمد به باره چو باد
❈۸❈
ز مردم بپرسید کاین بار چیست
خروشیدن و رزم و آواز چیست
یکی گفت کای شهریار دلیر
مگر بر طلایه سپه گشت چیر
❈۹❈
جهانجوی بی مغفر و بی زره
به ابرو برافگند ازآن سان گره
بزد دست و گرز گران برکشید
چو باد از میان سپه بردمید
❈۱۰❈
چنان حمله آورد بر اندیان
که بر گور پی خسته شیر ژیان
به یکبار برداشت لشکر ز جای
فراوان در آوردشان زیر پای
❈۱۱❈
ستوه آمد آن لشکر از زخم اوی
نهادند زی لشکر خویش روی
فراوان بکوشید گرد اندیان
مگر بازگردند ایرانیان
❈۱۲❈
نیامد کسی پیش آن پیل مست
چه مایه بکشت و چه مایه بخست
ز خشم اندیان تاخت نزدیک او
چو دید آن چنان چهر تاریک او
❈۱۳❈
بترسید و جوشن بیفگند و تفت
سوی لشکر آورد روی و برفت
همی تاخت کوش و همی کشت مرد
چنین تا هوا رنگ رخ تیره کرد
❈۱۴❈
وزآن جا سوی تخت شد شادکام
به گردون گردان برآورده نام
چو آمد بنزدیک سلم، اندیان
چنین گفت کای شهریار کیان
❈۱۵❈
چو ما با طلایه برآویختیم
یکی گَرد تیره برانگیختیم
به یک حمله از بن بکندیمشان
به لشکرگه اندر فگندیمشان
❈۱۶❈
ز ناگه سواران برون تاختند
به ما بر ز کین، تاختن ساختند
سواری برون رفت پیش از همه
چو ارغنده شیر از میان رمه
❈۱۷❈
بدان سهم و آن هول و نیروی دست
نه شیر ژیان است و نه پیل مست
همی شد به گردون سر خنجرش
همانا که از دیو بُد گوهرش
❈۱۸❈
چو آهنگ گردان کشید آن نهنگ
ندیدم به پیشش سپه را درنگ
من از خشم نزدیک او تاختم
چو دیدمش، جوشن بینداختم
❈۱۹❈
گریزان، وز پس، دمان اژدها
از او کرد یزدان تن من رها
ز گفتار او سلم خیره بماند
همی گفت کاین داستان کس نراند
❈۲۰❈
چنین گفت قارن که او کوش بود
کز او چین همه ساله پُر جوش بود
نبیره ی جهانگیر بیوَرْسْب شاه
پناه دلیران و پشت سپاه
❈۲۱❈
گر او آن چنان شیرفش نیستی
از او شاه ما کینه کش نیستی
من او را به مردی ندیدم همال
بدان برز و بالا و آن شاخ و یال
❈۲۲❈
چنانش ربایم ز زین خدنگ
کجا باز تیهو رباید به چنگ
کامنت ها