ایرانشان:وزآن روی قارن برآمد دمان سوی خیمه ی سلم شد شادمان
❈۱❈
وزآن روی قارن برآمد دمان
سوی خیمه ی سلم شد شادمان
بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد
بدیدی کنون لشکر دیوزاد
❈۲❈
براندیش خود تا چه افزون کنیم
که اندیشه آن به که اکنون کنیم
فزون است لشکر ز مور و ملخ
بیابان گرفته ست دریا و شخ
❈۳❈
بدین سان که دیدی همه ساخته
چنین شهریاری سرافراخته
ندانم که فرجام این کارزار
چه پیش آورد گردش روزگار
❈۴❈
چنین پاسخش داد کای سرفراز
که من ... به اندیشه آمد فراز
که این دیوزاده بد آید به دست
که دشمن دو چندان که ماییم هست
❈۵❈
مگر تا جهان است چندین سپاه
ندیده ست گردون به یک جایگاه
همان جایشان سهمگن استوار
ستوران و برگستوانور سوار
❈۶❈
کنون هر چه دانی ز نیرنگ و رای
تو را باید آورد دیگر بجای
مگر داور دادگر بی همال
برآورد تو را کام از این بدسگال
❈۷❈
بدو گفت قارن که فردا پگاه
کمر بست باید شدن رزمخواه
بدان تا دل لشکری نشکند
همه ترس دشمن ز بن برکند
❈۸❈
تو امشب بفرمای تا در شتاب
گذارند کشتی از آن سوی آب
بدان تا بدانند یکسر سپاه
که ما برنگردیم از این رزمگاه
❈۹❈
به جان و به دل رای جنگ آورند
بدین رزم خوی پلنگ آورند
بفرمود در شب به ملّاح پیر
که کشتی از آن سو گذارد چو تیر
❈۱۰❈
ز بهر شد آمد دو زورق بماند
دگر یکسر از مرز دریا براند
کامنت ها