ایرانشان:دل سلم از آن داستان شد دژم برون رفت رخسارگان پُر ز نم
❈۱❈
دل سلم از آن داستان شد دژم
برون رفت رخسارگان پُر ز نم
ز لشکر یکایک سران را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند
❈۲❈
چنین گفت ازاین پس که فردا پگاه
بسازید بر دشمنان بر سپاه
همه رزم سازید با دار و برد
بدان تا بدانند مردان مرد
❈۳❈
که قارن نَه از آسمان آمده ست
وگر اژدهای دمان آمده ست
نَه قارن نموده ست آن دستبرد
که شیران نمودند و مردان گُرد
❈۴❈
بگفت و برآسود و لختی بخفت
همه مهتران با سپاه این بگفت
بزرگان سپه را چو دادند دل
به کُشتن همه برنهادند دل
❈۵❈
همه شب همی رزم را ساختند
چو شد روز نعره برافراشتند
برآمد خروشیدن کوس و نای
چو دریا بجوشید لشکر ز جای
❈۶❈
دلیران ایران و توران و روم
کشیدند صف بر چنان دشت شوم
چو از لشکر سلم بر شد خروش
سپه را به رزم اندر آورد کوش
❈۷❈
فروغ سر نیزه بر نم رسید
ز خون یلان خاک را نم رسید
چنان سخت کوشید هر دو سپاه
که یک نیمه زیشان تبه شد پگاه
❈۸❈
برآن دشت کین کُشته انبوه شد
زمین از تن خسته چون کوه شد
برون رفت سلم از میان سپاه
پسِ پشتِ او نامداران شاه
❈۹❈
برافگند بر دشمنان خویشتن
بکُشت از دلیران بسی تیغ زن
که از خستگی کوش رنجور بود
ز کوشش بدان چند گه دور بود
❈۱۰❈
چو شب گشت، برگشت هر دو سپاه
طلایه بیامد سوی رزمگاه
کامنت ها