ایرانشان:چو یک هفته بگذشت بر کارزار ز هر سو تبه شد فراوان سوار
❈۱❈
چو یک هفته بگذشت بر کارزار
ز هر سو تبه شد فراوان سوار
سوی سلم شد شاه سقلاب و گفت
که با تخت تو مشتری باد جفت
❈۲❈
بر آسای فردا تو، این رزم سخت
مرا ده تو ای شاه فیروز بخت
که با کوش اگر من نبرد آورم
سرش بی گمان زیر گَرد آورم
❈۳❈
برآسود سلم و بکرد آفرین
برو گفت هشیار باش اندر این
بیامد همه شب همی ساز کرد
چو خورشید بر چرخ پرواز کرد
❈۴❈
ز درگاه با سوز بر شد خروش
وزآن آگهی شد به نزدیک کوش
بخندید و گفت این شگفتی نگر
که با سوز بندد بدین سان کمر
❈۵❈
سپاه همه روی گیتی چنین
به ما کرده روی از پی رزم و کین
بسنده نیایند با من همی
به خون سرخ دارند دامن همی
❈۶❈
کنون شاه سقلاب برخاسته ست
ز سلم آرزو رزم من خواسته ست
ببینیم تا چون زند تیغ جنگ
چگونه نهد پای پیش نهنگ
❈۷❈
بیاورد ازآن لشکر مایه دار
دلیران و جنگاوران صد هزار
بفرمود تا آن سپاه دگر
برآساید و کس نبندد کمر
❈۸❈
چو آهنگ با سوز سقلاب کرد
سر تختش آهنگ زی خواب کرد
ز هر دو سپه خاک بر شد به ابر
بغرّید هر یک بسان هزبر
❈۹❈
ز جوشن زمین آسمانی نمود
ز نیزه هوا نیستانی نمود
ز بس تیغ و زوبین و باران تیر
نه بهرام ماند و نه کیوان، نه تیر
❈۱۰❈
چو خاک زمین آسمانه گرفت
سپهبد ز لشکر کرانه گرفت
همی بود با نامور سه هزار
برآن دشت تا گرم شد کارزار
❈۱۱❈
چو سقلابیان چیرگی یافتند
به خون ریختن تیز بشتافتند
برون تاخت با سوز شاه از میان
درفشی پسِ پشت او پرنیان
❈۱۲❈
چنان با دلیران یکی حمله کرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
بهم برگفند آن سپه را درشت
چه مایه بخست و چه مایه بکُشت
❈۱۳❈
چنان برگرفت آن یلان را ز جای
که پولاد را سنگ آهن ربای
چنان تیز برزد به قلب سپاه
که برکند قلب از چنان جایگاه
❈۱۴❈
چو باسوز را کوش دید آن چنان
به یال تگاور سپرد او عنان
چنان با دلیران بر او حمله کرد
که از گاو و ماهی برآورد گرد
❈۱۵❈
چپ و راست لشکر همی تیغ زد
ز خون ژاله از تیغ بر میغ زد
همه رزمگه کُشته و خسته بود
ز خسته همی راهها بسته بود
❈۱۶❈
همی خواست باسوز رزم آزمای
کز آن رزمگه بازگردد به جای
رسید اندر او شیر درّنده کوش
بدو گفت کای مرد با جنگ و جوش
❈۱۷❈
همی بازگردی به ناکرده کار
زمانی در این رزمگه پای دار
که تخمی که کِشتی برش بدروی
چو بینی، به زخم یلان نگروی
❈۱۸❈
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو پیل ژیان و چو شیر دژم
بکوشید باسوز چندان به جنگ
که از تن شدش توش، وز روی رنگ
❈۱۹❈
چو دید آن که با او نباشدش تاب
به راه گریز آمد او را شتاب
گریزان، وز پس دوان پیل مست
یکی سفته پولاد زوبین به دست
❈۲۰❈
چو پرّان شد آن خشت از انگشت او
گذر کرد بر جوشن و پشت او
سنان از سر سینه برکرد سر
به خاک اندر آمد سر تاجور
❈۲۱❈
چو دیدند سقلابیان شاه را
همان زخم زوبین بدخواه را
غریوان همه باره برگاشتند
همه نیزه و تیغ برداشتند
❈۲۲❈
ز کینه برآن سان برآویختند
که از خون گردان گل انگیختند
همه خیره ماندند کوش و سپاه
به سقلابیان اندر این رزمگاه
❈۲۳❈
که گر کوشش از پیش بودی چنین
که سالارشان زنده بُد بر زمین
مگر کار دادندی این بی بنان
چنین کینه جویان و آهرمنان
❈۲۴❈
همی رزم کردند تا شب ز دشت
برآمد، دو لشکر بهم بازگشت
سه روز آن دلیران به جنگ آمدند
به جنگ از پی نام و ننگ آمدند
❈۲۵❈
فراوان بکشتند بر کین شاه
بدان مهربانی ندیدم سپاه
چهارم جهانجوی سلم سترگ
بیاورد یکسر سپاه بزرگ
❈۲۶❈
همی کرد ده روز پیوسته جنگ
نیاسود و ننمود روی درنگ
برآن دشت، بی کُشته راهی نماند
ز بس دست و سر جایگاهی نماند
❈۲۷❈
نماند از دو لشکر یکی تندرست
تن باره و لشکری گشت سست
بدان برنهادند پس هر دو شاه
که یک ماه باشد تن آسان سپاه
❈۲۸❈
برآساید از رنج مرد و ستور
که از چرخ گردان کشیدند زور
تن مرد خسته چو گردد درست
تگاور کند سخت رفتار سست
❈۲۹❈
شود ماه پیوسته با مشتری
جهان باز تازه کند داوری
بپوشند خفتان و رومی کلاه
به رزم اندر آیند هر دو سپاه
❈۳۰❈
از این آگهی قارن پهلوان
بخندید و تازه شد او را روان
همی گفت تا ماه چنبر شود
مرا خستگی نیز بهتر شود
❈۳۱❈
به زین اندر آیم به زور خدای
بپردازم از دیوِ وارونه جای
همان گه سوی سلم پیغام کرد
که شاه این جهان را برآن نام کرد
❈۳۲❈
..................................
..................................
بدین رزمها کاندر این چند روز
برآمد به دست شه نیوسوز
❈۳۳❈
بفرمای تا کشتی آرند باز
همه هرچه باید به کشتی بساز
همان گه یکی زورقی را بساخت
بیاوزد کشتی و کارش بساخت
کامنت ها