ایرانشان:قباد دلاور سپه برگرفت سبک بر پی کوش ره برگرفت
❈۱❈
قباد دلاور سپه برگرفت
سبک بر پی کوش ره برگرفت
همی تاخت شش روز پیوسته کوش
نه در تنْش زور و نه در مغز هوش
❈۲❈
به هفتم سپاهی به پیش آمدش
که گفتی همه خوب خویش آمدش
سوران و گردافگنان سی هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
❈۳❈
به یاری فرستاد جابلق شاه
چو پیش آمد آن لشکر او به راه
سران را بسی مردمیها نمود
در آن مردمی، مهربانی نمود
❈۴❈
بدانید گفتا که من با سپاه
یکی تاختن کرد خواهم ز راه
که قارن بدان راه دریا برفت
ره اندلس بان سپه برگرفت
❈۵❈
مگر ناگهان اندر آید به شهر
دهد مرمرا رنجها سخت بهر
چنان داند آن بدرگ کینه خواه
که من خود به رزم اندرم با سپاه
❈۶❈
چو بر سرش ناگاه جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
شما اسب آسوده ما را دهید
سپاسی بر این کار بر من نهید
❈۷❈
که اسبان ما سخت فرسوده اند
همه رنج پیگار پیموده اند
شما صف کشید از پی نام و ننگ
اگر دشمن آید بسازیم جنگ
❈۸❈
برآن دشت یکسر فرود آمدند
هم از راه در پیش رود آمدند
طلایه فرستاد صد مرد زود
برآن ره که خود تاختن کرده بود
❈۹❈
که دانست کز پس بیاید سپاه
همی داشت هشیار ره را نگاه
به هشتم قباد یل اندر رسید
طلایه چو گرد سپاهش بدید
❈۱۰❈
سوی کوش برد آگهی در زمان
از آن آگهی کوش شد شادمان
برافروخت و رخسارگان رخش کرد
پس اسبان آسوده را بخش کرد
❈۱۱❈
کمین کرد با سی هزاران سوار
سپاه دگر را بیاراست کار
بفرمود تا صف کشیدند راست
قباد آمد و دید و آواز خاست
❈۱۲❈
کشیدند گردان همه تیغ کین
تو گفتی زدند آسمان بر زمین
همی کرد کوش دلاور درنگ
چنین تا سپه تیزتر شد به جنگ
❈۱۳❈
پس از دامن کوه لشکر کشید
سپاهش همه تیغ کین برکشید
بترسید سخت از کمینش قباد
جهان آفرین را به دل کرد یاد
❈۱۴❈
که اسبان او خسته بودند و سست
یکی بند را دست و پایش ببست
چنین مانده بودند یکسر ز کار
که گفتی فروبستشان روزگار
❈۱۵❈
بر اسبان آسوده کوش دلیر
همی حمله آورد بر سان شیر
قباد دلاور بکوشید سخت
ز کین گشته لرزان چو شاخ درخت
❈۱۶❈
ز دشمن فراوان بخست و بکشت
سرانجام لشکرْش بنمود پشت
یکی اسب آسوده را برنشست
برآن کوه پیکر ز دشمن برست
❈۱۷❈
برفت از پسش کوش ده میل راه
بجُست و ندیدش میان سپاه
وزآن پس چنین گفت با لشکری
که هر کس که دارد سر مهتری
❈۱۸❈
بگیرید و داریدشان زیر بند
که ما را بود بندشان سودمند
ز گردان ما هرکه گردند اسیر
چو ایدر فرستند برنا و پیر
❈۱۹❈
از ایشان همه باز داریم دست
که این است آیین کینه ببست
دگر هرکه یابید بیراه و راه
به شمشیر کینه کنیدش تباه
❈۲۰❈
از ایران، وز روم و ترکان، سوار
همانا گرفتار شد ده هزار
دگر خسته ی تیر و خنجر شدند
چه بی دست و بی پا و بی سر شدند
❈۲۱❈
ازآن بیکران لشکر نامدار
نشد پیش قارن مگر سی هزار
وزآن جا سپه سوی مغرب کشید
چو نزدیکی کوه طارق رسید
❈۲۲❈
سراپرده ی نو زد از پیش کوه
برآسود یک هفته با آن گروه
سواران جابلق را پیش خواند
برآن هر یکی آفرین بیش خواند
❈۲۳❈
ببخشید دینار بر هر کسی
سوی شاهشان کرد یکسر گسی
بفرمود تا هر کسی خوردنی
فرستد سوی کوه و پروردنی
❈۲۴❈
وزآن جا به طارق برآمد دژم
بزرگان لشکرش با او بهم
همانا فزون بود هفتاد بار
هزاران سوار اندر آن کوهسار
❈۲۵❈
همی گفت با هرکه رفت از برش
که ایدر فرستید لختی خورش
قباد شکسته دل آمد به در
سخن گفت از آن داستان در به در
❈۲۶❈
ز کار کمین و ز باران تیر
وزآن نامداران گشته اسیر
وزآن کشته بر دشت چندان سپاه
به زخم سر تیغ آن کینه خواه
❈۲۷❈
دل سلم و قارن چنان شد دژم
که شد بسته گفتی برآن هر دو دم
به قارن چنین گفت سلم جوان
که بنگر تو کردار چرخ روان
❈۲۸❈
اگر شادمانی دهد روز چند
دو چندان نمایدت رنج و گزند
بدو پهلوان گفت کای شاهزاد
جهان را چنین است کار و نهاد
❈۲۹❈
نه بر آرزو گردد این چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
دل شاه از این کار غمگین مباد
بمیرد همان بی گمان هرکه زاد
❈۳۰❈
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
منادیگری کای دلیران شاه
ز دشمن هرآن کس که دارید اسیر
اگر هست ورنا و گر هست پیر
❈۳۱❈
نگهدار باشید در زیر بند
یکی تا چه آید ز چرخ بلند
بدیشان بخرّیم اسیران خویش
جوانان و غمخواره پیران خویش
❈۳۲❈
چو کردند اسیران خود را شمار
برآمد ز پیر و جوان شش هزار
بزرگان لشکر دلیران کوش
سواران جنگی پولادپوش
کامنت ها