ایرانشان:بدانگه که از خواب خیزد خروس خروش درای آمد و بانگ کوس
❈۱❈
بدانگه که از خواب خیزد خروس
خروش درای آمد و بانگ کوس
سپاه آمد و پیل دندان بهم
رمید از دل سلم یکباره غم
❈۲❈
ز شادی لبانش پُر از خنده شد
تو گفتی که تور جوان زنده شد
به نیرو شد از کوش و دل کرد خَوش
همی رفت تا پیش آن شیرفش
❈۳❈
بپرسید و از کارزارش بگفت
که شد نامور تور با خاک جفت
دل کوش از اندوه تور دلیر
دژم گشت و اندیشه ها کرد دیر
❈۴❈
وزآن پس دل سلم خوش کرد باز
بدو گفت کای شاه گردنفراز
سپهر روان را همین است رنگ
گهی آشتی جوید و گاه جنگ
❈۵❈
گه آشتی شهریاری دهد
چو جنگ آورد خاک و خواری دهد
تو دل را بدین درد خرسند کن
غمان را به دست خرد بند کن
❈۶❈
که من کین آن نامور شهریار
بخواهم، برآرم از ایران دمار
دل سلم خوش کرد و آمد بجای
سپیده دمان بانگ شیپور و نای
❈۷❈
برآمد، سپه بر هم آویختند
ز خون یلان گل برانگیختند
همه روز تا شب چکاچاک بود
زمین گِل ز خون، آسمان چاک بود
کامنت ها