ایرانشان:به آسانی ایدر سرش گشت مست به بیداد و بیهوده بگشاد دست
❈۱❈
به آسانی ایدر سرش گشت مست
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
❈۲❈
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
❈۳❈
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
❈۴❈
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
❈۵❈
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
❈۶❈
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
❈۷❈
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
❈۸❈
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
❈۹❈
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید
کامنت ها