ایرانشان:بماندند بیچاره چون بیهشان میان دو کوه آن همه سرکشان
❈۱❈
بماندند بیچاره چون بیهشان
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
❈۲❈
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
❈۳❈
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
❈۴❈
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
❈۵❈
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
❈۶❈
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
❈۷❈
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
❈۸❈
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
❈۹❈
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
❈۱۰❈
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
کامنت ها