ایرانشان:ز گفتار او کوش شد تنگدل بزد اسب و برگشت خوار و خجل
❈۱❈
ز گفتار او کوش شد تنگدل
بزد اسب و برگشت خوار و خجل
چو بهری از آن بیشه ببرید راه
پُر اندیشه شد مغزِ سرگشته راه
❈۲❈
گر آباد جایی ست، این مرد پیر
نگوید همی این سخن خیره خیر
همانا که دیر است تا ایدر است
هم از بهر کاری به رنج اندر است
❈۳❈
همی داند او راه آباد جای
نباشد همی مرمرا رهنمای
اگر من از او بازگردم چنین
زیانی نباشد مر او را از این
❈۴❈
نباید که این خانه بار دگر
نیابم، نیارم من این ره به در
گر من در این بیشه گردم هلاک
چنین مرد را از هلاکم چه باک
❈۵❈
از ایدر گذشتن مرا روی نیست
که در بیشه بیش از تگاپوی نیست
بکوشم به هر چاره تا مرد پیر
مگر باشد از بد مرا دستگیر
❈۶❈
بگشت از ره و بر در کاخ شد
چو با پیر فرزانه گستاخ شد
چو آواز دادش، برآمد به بام
بدو گفت ای تیره دل مرد خام
❈۷❈
چو بودت، چرا بازگشتی ز راه
نیابی همانا همی تخت و گاه
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
یکی مردمی کن مرا ره نمای
❈۸❈
چه باشد مرا گر تو یاری دهی
وز این بیشه ام رستگاری دهی
کامنت ها