ایرانشان:بدو گفت این خود نشاید شنود خداوند را ره ندانم نمود
❈۱❈
بدو گفت این خود نشاید شنود
خداوند را ره ندانم نمود
گرت ره نمایم بدین گمرهی
خداوند من باشم و تو رهی
❈۲❈
اگر تو خداوندی، ای تیره هوش
چرا برنداری تو دندان و گوش
نبایستی این از بنه آفرید
کنون آفریدی، نباید بُرید!
❈۳❈
که با این چنین روی و دندان و گوش
به آهرمنی مانی ای تیره هوش
بدو گفت بشنو سخنها درست
که این هم ز یافه سخنهای توست
❈۴❈
مرا چون چنین آمد از بُن سرشت
چگونه شوم دور از آیین زشت
روا دارمی گر نبودیم گنج
وزاین زشتی ام دل نبودی به رنج
❈۵❈
بدو پیر گفت ای نبهره خدای
چو گفتار بیهوده مانی بجای
من این زشتی از روی تو بسترم
اگر روزگاری بباشی برم
❈۶❈
همان از دلت زنگ برداشتی
ز دایم همی ناموی راستی
نمایم به تو رهنمای تو را
جهان آفرین را، خدای تو را
❈۷❈
فرو ماند کوش از سخنهای پیر
بیامدش گفتار او دلپذیر
بدو گفت کای رامش افزای مرد
دلم را سخنهای تو خیره کرد
❈۸❈
اگر زشتی از روی من بستری
کنم جاودانه تو را کهتری
نخواهم که باشم خدای جهان
پرستش کنم آشکار و نهان
❈۹❈
چنین داد پاسخ که من بی گمان
چو یابم رهایی ز چنگ زمان
نشان بد از روی تو بی گزند
کنم دور از آن سان که داری پسند
❈۱۰❈
روان و دلت نیز روشن کنم
خرد بر تن تو چو جوشن کنم
چو بگشایی از دل دو بیننده را
نمایم به تو آفریننده را
❈۱۱❈
وزآن پس به خانه فرستمت باز
اگر بد زمانه نیاید فراز
کامنت ها