ایرانشان:چو گیتی سیه گشت همرنگ دود ستاره یکی روشن او را نمود
❈۱❈
چو گیتی سیه گشت همرنگ دود
ستاره یکی روشن او را نمود
بدو گفت کاین را گذرگاه کن
فرود آی روز و به شب راه کن
❈۲❈
تو یک هفته در بیشه می دار رنج
که بر نگذرد روز بر بیست و پنج
که باز آن به آباد کشور شوی
چو بودی تو با تخت و افسر شوی
❈۳❈
مکن دیو را دست بر خود دراز
که از ماست یزدان ما بی نیاز
بدو گفت کوش ای سر راستان
مرا با تو مانده یکی داستان
❈۴❈
بگو تا تو ایدر چرا آمدی
ز تخم که ای وز کجا آمدی؟
چنین پاسخش داد فرزانه پیر
که کار من آیدت نادلپذیر
❈۵❈
من از تخم جمشید دارم نژاد
که مهتر پسر را چنین پند داد
که دل در سرای سپنجی مبند
که نوششش کَبَست است و بارش گزند
❈۶❈
به دانش بری رنج، بهتر بود
کجا بارِ دانش بدان سر بود
بدان جاودانه جهان بر تو رنج
که هست این جهان چون سرای سپنج
❈۷❈
اگر زن کنید آرزو از تبار
بجویید نامی زنی هوشیار
چو فرزند گردد میانه پدید
یکی دامن از وی بباید کشید
❈۸❈
میان بستن از پیش یزدان پاک
نمودن پرستش به امّید و باک
کرا آرزو نیست فرزند و زن
ز مردم شود دور و از انجمن
❈۹❈
ز گیتی یکی گوشه آرد به دست
شود تا بود زنده یزدان پرست
از ایشان یکی باز پستر منم
که بگداخت زین سان که بینی تنم
❈۱۰❈
ز شهری کجا سوگوارانش نام
برفتم من ایدر گرفتن کنام
ز خویشان شدم دور وز شهر خویش
خرد مر مرا باد بر زهر بیش
❈۱۱❈
از ایدر بدان شهر ده روزه راه
همه بیشه ی ژرف و آب و گیاه
به هر چند سالی ز خویشان من
بیایند ازآن پاک کیشان من
❈۱۲❈
ز دانش بپرسند و گردند باز
همین است کار و همین است راز
ببوسید پس دستِ فرزانه، کوش
پسودش دو رخساره بر یال و گوش
کامنت ها